ساعت تقریبا سه صبح است و من احساس میکنم اگر اینها را ننویسم خوابم نمیبرد.

هشدار: این پست ممکن است مناسب همه افراد نباشد. 


۱: نهایتا یازده ساله بودم. شلوار نارنجی گشادی پوشیده بودم و بابت علاقه ام به ارتفاع، لبه ی دیوار حیاط پدربزرگ نشسته بودم. پشتم به کوچه بود و با بقیه دخترها غرق حرف. از ته کوچه صدای دسته پسرهایی امد که من ازشان میترسیدم. پسرهای بدی بودند. یکی شان که خانه اش ته همان کوچه بود و یک سال از من کوچک تر _ اسمش را یادم نیست ولی پسر تپل و نفرت انگیزی بود_ داشت به بقیه چیزی میگفت و انها میخندیدند. نزدیک تر شدند. من چیزهایی میشنیدم ولی باورم نمیشد. تا اینکه صداها قطع شد. انگشتی در باسنم فرو رفت و صدای خنده پسرها به هوا. من تکان نخوردم، صدایم هم در نیامد. همانطور با اطرافیانم حرف میزدم و میخندیدم. میشنیدم که پسر به کاری که کرده افتخار میکند. میسوختم و رنج تحقیر میکشیدم و هیچ کاری از دستم ساخته نبود. اطرافیانم دخترهایی بودند نهایت چند سال بزرگ تر از خودم و محدود و تو سری خور. 

اگر این موضوع را به پدرم میگفتم به احتمال قوی سقف اسمان را بر سر آن پسرک الواط لاشی خراب میکرد ولی من آن زمان حتی هم نشده بودم و طبیعتا هیچ حرف جنسی ای بین من و پدرم نبود. (البته بعد از م هم نبود! هنوز هم نیست!)


۲: نهایتا چهارده ساله بودم. داشتم از کلاس زبان برمیگشتم. ظهر بود و کوچه های ان شهر هم همیشه خلوت اند. سر پیچ پسری از ماشین پیاده شد. تکه کاغذی را سمتم گرفت و ادرس پرسید. به کاغذ توی دستم و خطوط درهم برهمی که رویش بود نگاه میکردم که او به سینه هایم دست کشید و گفت مقنعه تون خاکی شده! تازه نگاه کردم و دیدم کمربند و زیپ شلوارش توی هواست و گویا در ماشینش مشغول بوده. کاغذ را با ان ادرس ساختگی چپاندم دستش و گفتم: برو بابا!

همین! برو بابا! چه قدر هم کافی!


۳: شانزده ساله بودم. هفت ماه بود امده بودیم تهران. تنها عازم نمایشگاه کتاب شدم که توی جهنم دره ای به نام شهر افتاب برگزار میشد. توی مترو دوتا شکلات خریده بودم و برای ناهارم هم ساندویچ خانگی همراه داشتم. یک بطری اب معدنی، همراه همیشگی من. توی یکی از غرفه های شلوغ در صف پرداخت بودم و ادمها کیپ هم ایستاده بودند. دستی را روی باسنم حس کردم. اول باورم نشد! اصلا توی این شلوغی مگر میشد دست را حرکت داد؟! تکرار شد. برگشتم ببینم چه کسی پشتم است. یک اقای عینکی کیف به دست بود. نمیدانستم چه باید بکنم. تکرار شد!!! سر برگرداندم و تمام نفرتم را توی نگاهم ریختم. البته قابل کتمان نیست که چشم های گویا و نگاه غضبناکی دارم. ولی فقط همین! یک نگاه!!! چه قدر هم کافی! خودم را از بین جمعیت بیرون کشیدم. سعی کردم از سمت دیگری به پیشخوان نزدیک شوم ولی در نهایت نتوانستم تظاهر کنم که چیز مهمی نبوده. از غرفه زدم بیرون. میلرزیدم. ترسیده بودم و نمیدانستم باید چه کار کنم. به فکرم بود دنبال پلیسی چیزی بگردم ولی در نمایشگاه سگ صاحابش را نمیشناسد. رفتم نشستم توی چمن ها. میلرزیدم. گریه ام گرفته بود.  ساندویچ خوردم و اب و شکلات. 

(این مورد را همان روزها توی آرام وحشی نوشتم. رسول برایم کامنت گذاشت و سفت و سخت حالی ام کرد که در این موارد نباید سکوت کنم. ممنونم رسول) 


پی نوشت: منتظر شماره دو پست باشید. 

پ.ن۲: به نظرم ها خیلی بیشتر بوده اند ولی خوش بختانه یا بدبختانه همین سه مورد را به خاطر دارم. ان هم با وضوح و کیفیت فول اچ دی!

پ.ن۳:  اخیرا وبلاگم پر از پست هایی است که من در آنها نقش قربانی را دارم. از قهرمان یا قربانی بودن خوشم نمی اید ولی اینها را زندگی کرده ام و لازم است این موارد را بهم بگوییم. بی رودروایسی. برای انکه تابو نباشند. برای آنکه نسل بعد مثل من نباشد. نترسد. حرف بزند. داد بزند و از حقش دفاع کند. 

در زمان ما همه چیز بهمان یاد میدادند، از نحوه غسل کردن تا نحوه تلفظ ح از ته حلق. که جفتش هم خوب است ( عربی زبان دلچسبی است و غسل باعث رفع بوی گند از تن هامان). مساله این است که یادمان ندادند وقتی بهمان شد چه کنیم. در مورد زنده ماندن در اجتماع، هیچ چیز به ما یاد داده نشده. 

گاهی فکر میکنم همین که زنده ام، تف غلیظی است به صورت دنیا. 

جمع بندی: اگر کودک یا نوجوانی در خانواده دارید، لطفا به او بگویید ممکن است در خارج از خانه مورد آزار واقع شود. حداقل کاری که حتما باید انجام دهد این است که بلافاصله با یک بزرگ تر در موردش صحبت کند. 


+ خودم الان در چه مرحله ای هستم؟ همین بس که مدتهاست نمیتوانم لباس هایی بپوشم که سایز خودم باشند _ مگر در مکان های رسمی و مهمانی های مناسبتی.  توی خیابان بدون کوله راه رفتن میترساندم. پشتم چشم در اورده. در حضور دوستان مذکر یا اقوام مذکر غالبا تیشرت یا پیراهن مردانه xl, xxl یا حتی l به تن دارم. 

 توی عروسی های مختلط اگر دامن بپوشم معمولا به کسی میگویم که در سن رقص پشت سرم بایستد و خلاصه کم مانده عمل بیمه ای جنیفر لوپز را تکرار کنم! امنیت؟ ریدم دهان نرهای سرزمینم. دارم روی خودم کار میکنم و جمله ی دستت رو بکش عوضی» را تمرین. شما هم تمرین کنید. لاشی ها خبر نمیکنند. 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها