نکته بسیار بسیار مهم! لطفا هیچ کلمه ای مبنی بر اینکه این نوشته ها در مورد چه کسانیه مطرح نکنید. من سعی کردم هویت ها رو بیان نکنم. شماهم کمک کنید تا حریم خصوصی بقیه حفظ شه. ممنونم. 



۱: از آرام وحشی میشناختمش. گمانم از وبلاگ یاس رفته بودم وبلاگش. 

 دوستمان دهه شصتی بود و یکهو به این نتیجه رسیده بودیم که پدر من است! رابطه پدر دختری خوبی داشتیم. کامنت ها و جواب کامنت های طولانی و خوب و مهربان. به درجه ای از دوستی رسیده بودیم که ادش کرده بودم تو گروه تلگرامی بلاگرانه مان. به مرور نمیدانم چرا ولی توی گروه روی مخ همه میرفت!

آن زمان من دختر خوب فامیل بودم و خانواده ام اصلا بر نمیتابید عکس پسر _ یا متنی در مورد یک پسر_ استوری کنم! شب تولدش پیام داد که : من میرم دوش بگیرم، وقتی برگشتم برام تبریک تولد استوری کرده باشیا!!! من نمیدانم چه قدر احمق بودم که قبول کردم ولی مدام استوری هایم را چک میکردم و نگران بودم پسرخاله ام دیده باشدش!

یک شب در پی وی به من گفت: بوس شب به خیر نمیدی به پدرت؟ 

نمیدانید سنسورهای من در تشخیص تفاوت لاس و محبت دوستانه چه قدر قوی هستند. نمیدانم چه گفت _تو مایه های اینکه چرا شما دخترا اینجوری این و این امل بازیا چیه و اینا. ولی همان شب یک تکه چوب گرفتم دستم و خطی را بین خودمان کشیدم. توضیح دادم که از اینجا به بعد، محدوده شخصی من است.

بعدتر_ گمونم سر حرفای همون شبمون و تاکید من بر مختصات گلیم و پا_ بنده حالت حفظ فاصله و محافظت از مرزهایم را داشتم. 

او در گروه از کره اسب های اطراف محل کارش عکس فرستاده بود با یه متن که اره رفتم عکس گرفتم برا یک نفر خاص و اینها (من اسب و کلا حیوون دوستدارم) و من واکنشی نشان ندادم. 

شاید باورتان نشود ولی اینجاهای قصه علی امد پی وی من و گفت فلانی اومده میگه باهاش قهری! میشه اشتی کنی؟ به خاطر من؟ کلی داره غصه میخوره! عکسایی که برا تولدش استوری کرده بودی رو برام فرستاده و اینها! » 

اولا که دلم میخواست ان عکس ها را فرو کنم در حلقش! دوما که من از شما میپرسم! ایا برای یک ادم سی ساله، کاری سبک تر از این هست؟ با من مشکل داری و در خانه این و ان را میزنی؟ 

علی هم مثل خیلی های دیگر از بهترین هایم بود ولی گفتم نه! همین قدر بچه بازی! گاهی ادمهای سی ساله هم تو را به بچه بازی می اندازند!

چند وقت بعد من حالم خوب بود و تو گروه از سرخوشی ام میگفتم، او امد گفت حالت خوبه؟ من حالم خوب نیست! و من یادم نیست چه کرد، ولی اشکم را دراورد!!! صرفا چون حالش خوب نبود! یاس از گروه ریموش کرد. و برای مدتی همه مان آرامش اعصاب داشتیم. بعدترها معلوم شد گوشه کنار، خیلی هایمان نتوانسته بودیم درکش کنیم و مشکل ساز شده بود. بقیه اش را یادم نیست. خیلی وقت پیش وبلاگش را چک کردم و یک کامنت دادم: با اینکه هیچی درست نمیشه ولی گاهی دلتنگتم و او هم همین جواب را داد. بعد مدتی دیگر دلتنگش هم نشدم و تمام. 


۲: گفتن ندارد. من ریده بودم با آن چالش چشم هایم! هم با او و هم با علیرضا از همان چالش آشنا شدم. سه تایی مثلث خفنی شده بودیم. کامنت هایمان هنوز توی وبلاگش موجود است. سه تا با نمک و باحال بودیم. بعدش من چالش تخته بازان را راه انداختم _ او برد و من دوم شدم_ و بعد او یک وبلاگ پادکست زد و وای چه قدر صدای من در ان وبلاگ کشته مرده داشت! 

خلاصه! هی صمیمی و صمیمی تر. تا اینکه در اینستاگرام دایرکت میداد و من از دیدن پیام هایش حس بدی میگرفتم. یک بار که میگفت حوصله اش سر رفته و بروم حرف بزنم جواب دادم من اسباب بازی نیستم. سرتو با چیزای دیگه گرم کن. سنسورهایم لاس دریافت میکرد ولی غیرمستقیم. من هم پاسخ دادم ولی غیرمستقیم! کامنت دادم که:  ببین! خواستم بدونی تو از خیلی پسرهای دیگه بهتری، ولی من شرایطم خاصه و نمیخوام وارد مرحله جدیدی بشم. 

راست علی چپ را تا خشتک رفت! بالاخره پسرها هم که خدای انکار! 

 باز نمیدانم چه شد، ولی یکهو فهمیدم به دوتا خواهر بلاگر همزمان پیشنهاد دوستی داده و به یکی شان پیشنهاد چت! البته که او نمیدانسته این دو، خواهر هستند!

باورم نمیشد!! دوست بودیم به هر حال! تلگرام پیام دادم تا یک طرفه قاضی نرفته باشم و شاید باورتان نشود، ویس داد و با وقاحت تام تمام حرف هایم را تایید کرد! 

ان روز با پدرم رفته بودیم جنگل و داشتیم جوج میزدیم ولی من سرم به گوشی بود و درگیر ویس های این عتیقه! الان اگر به ان روز برگردم گوشی را از پهنا میکنم توی حلقم و میگویم گورپدرش! از زندگی ات لذت ببر! 

باز بعدتر _دیدار وبلاگی ام در اردیبهشت ۹۷_ فهمیدم با بقیه دوستانم هم لاس میزده. کلا انگار دختری در بیان نبوده که مورد لاسش واقع نشده باشد! 



۳: با او هم حوالی همان چالش چشم ها اشنا شدم. هنوز هم معتقدم زیباترین چشم های مردانه جهان را دارد. به شهری که قبلا در ان زندگی میکردم و عاشقش بودم رفت و امد داشت. اهنگ های مشترک گوش میدادیم و قلم فوق العاده خوبی داشت!

وای که چه قدر کرختم از تعریف کردن داستانش! خلاصه! در دایرکت اینستا حرف میزدیم و من از معتاد بودنش غمگین بودم. گفته بودم هر کاری ازم بر بیاید انجام میدهم. زارپ! کودک الکی مهربانم! مخ زن قهاری بود و من منتظر میماندم تا شب شود و در دایرکت حرف بزنیم. چند شب بعد شماره ام را خواست تا زنگ بزند و فقط سه دقیقه باهام حرف بزند. در ان سه دقیقه برایم یک داستان زیبای عاشقانه گفت و خلاصه! عاشقش شدم. از همین وبلاگ کوفتی!!! باورتان میشود؟ ! البته شما دبدبه کبکبه مرا ندیده بودید که چه قدر ادمهایی را که مجازی عاشق میشوند ساده لوح میدیدم. همانطور که اشاره کردم من آن زمان دختر مقدسی بودم و دوستپسر داشتن با اعتقادات مذهبی ام جور نبود. یک ماه فرصت خواستم تا به پیشنهادش فکر کنم. در یکی از مسافرت هایم به همان شهر ساحلی، لب دریا نشسته بودم و داستان دیدن دختر۱۰۰% دلخواه در ماه زیبای اوریل را میخواندم. مدتها بود فکر میکردم. به او زنگ زدم. گفتم نه. هنوز یک ماه نشده بود. 

دوم مرداد نود و شش میشد یک ماه. ان شب پیام دادم که بگویم بدون او نمیتوانم. خدایا خدایا خدایا! دلم برای خودم پر میکشد. جفتمان از بودن هم خوشحال بودیم. بعد شروع کرد از خودش گفتن! شما فرض کنید توی این مدت گفته بود اسمم غلام است. معتادم. پدر مادرم جدا شده اند. فلان بهمان. 

ولی یک ماه زمان خوبی است تا ادم دروغ هایش را فراموش کند! 

یکهو در امد گفت: اسمم کوروش است، پدر مادرم در تصادف مرده اند، ورزشکارم. فلان و بهمان! :))) قیافه ام ان شب عالی بود و گریه کردنم هم:))) عزیز کوچولویم. 

تا خود نود و هشت، این پسر مرا ول نکرد! بنا به مهارت ها و ادمهایی که دارم، فهمیدم چند هفته بعد از ان شب، با سپیده نامی رل زده بوده. بعد سپیده هم با کسان دیگری. و جالب اینکه من و سپیده و تمام ماها با اهنگ ها و شعرهای یکسانی خاطره داریم من به فاک رفتم تا به او فهماندم نباید طرفم بیاید: بعد دوسال، پیام داده بود! نکته جالب؟ ان روزها دوستدختر فاب داشت!! از خشم میلرزیدم و تمام چهارچوب تخت با من میلرزید! میدانستم چه کنم. ریکورد گوشی را فعال کردم، گفتم به یاد گذشته زنگ بزند و همان داستان را تعریف کند. خوب که پشت تلفن لاس زد، گفتم سمیرا خانوم خوبن؟ (اسم دوسدختر فاب را گذاشتیم سمیرا) بعد، تا جایی که حنجره اجازه میداد داد زدم، فحش های شسته رفته دادم و گفتم که مکالمه مان را ضبط کرده ام، میفرستم برای سمیرا و وای به روزگارش اگر دوباره اطراف زندگی ام باشد! از همان روز، هرگز پیامی ازش نداشتم. 


برایتان بیشتر از آدمهای وبلاگ نوشته ام. با صخی همراه باشیم.


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها