۱: یادمه رفته بودم دندون پزشکی، دندونم جراحی لازم داشت و دردش داشت منو میکشت. بلیط های تور اولین سفر مجردیم به کس دیگه ای فروخته شده بود و همسفرم به من تو خرید بلیط اعتماد کرده بود، تو مترو یه خانم چادری میخواست بگیردم و گفت چون شالم افتاده بوده باید باهاشون برم، موندم لای در گیت، نشستم رو صندلی های انتظار مترو و گریه کردم. کیف پولم رو صندلی جا موند، یه نفر پشت سرم میدویید، فک کردم همون خانوم چادری اس، برگشتم دیدم یکی کیف پولم رو گرفته تو هوا و در قطاری که توشم داره بسته میشه.

تو مترو گریه کردن سخته. مجبور میشی خودتو کنترل کنی. ایستگاه بعدی پیاده شدم. یادم نیست کجا بود. قبلا هیچوقت اونجا نبودم. رفتم تو اولین سوپر مارکت و برای خودم آب انبه خریدم. بعد رفتم تو اولین خیابون فرعی. شب بود. نشستم لبه جدول پشت ماشین های پارک شده. اول اب میوه ام رو خوردم، بعد هم گریه کردم.


۲: شماها سید رو نمیشناسید. میهن بلاگ مینوشت. به حد مرگ عاشق نوشته هاش بودم. خیلی هاشو حفظ بودم. همیشه ارزو میکردم ببینمش. میدونستم یه کافه هست که زیاد میره. عکسای کافه رو تو اینستاش دیده بودم. هیچوقت فرصت نشد برم اونجا ولی همیشه تو ذهنم یه روزی بود که من نشستم پشت میزای اون کافه و خیلی اتفاقی سید رو میبینم که چارخونه قرمز پوشیده و داره میره سمت پیشخوان! 

فک میکنم سید مرده. یه پست خودکشی گذاشت، وبلاگ و اینستاگرامش رو بست و دیگه هیچ خبری ازش نشد. سید هوامو داشت. بهم مشاور کنکور معرفی کرده بود. تو دانشگاه خودمون درس میخوند. کاش حداقل میشد بهش بگم به دانشگاهی که میخواستم رسیدم. من از سالهای دانشجوییش میخوندمش. یه پست داشت در مورد راننده تاکسی های سر شونزده آذر. اون روزا حتی نمیدونستم شونزده آذر کجاست و این ترم هفته ای یک بار تو شونزده آذر قدم میزنم. 

چند وقت پیشا رفتم اون کافهه رو پیدا کردم. یه جایی از تهران بود که تا الان نرفته بودم. مپ گوشی دهنمو سرویس کرده بود. از پس کوچه هایی میگذشت که واقعا تاریک و خلوت بودن. با هر ترس و لرزی که بود، راهمو رفتم. رسیدم به یه کافه. با شوق سر درش رو نگاه کردم ولی اسمش یه چیز دیگه بود! از بیرون هر چی نگاه کردم شبیه عکسایی که سید میذاشت نبود! چند بار تو مپ چک کردم. دور و بر رو گشتم دنبال یه کافه دیگه. ولی فقط همون بود. انگار تغییر دکور داده بودن. داخل پر بود، نشستم بیرون کافه. ارزو کردم پیج سید بود تا حداقل عکسارو با جایی که هستم تطبیق  میدادم. سیب زمینی مخصوص سفارش دادم. سید میگفت سیب زمینی مخصوص های اون کافه حرف نداره. راست میگفت. چشمم به داخل بود و به میز پیشخوان. اون شب هیچکس چهارخونه قرمز نپوشیده بود.


۳: حس میکنم اون ایستگاهی که پیاده شدم و گریه کردم، همون ایستگاهیه که پیاده شدم و رفتم کافه ای که سید معرفی کرده بود. این دو سه روزه انگار یه غلتک بزرگ از روم رد شده. حس میکنم دارم له میشم. وقتی مداد دست میگیرم تا توی سررسیدم بنویسم، دستام بی جونن. مثل وقتی که از خواب بیدار شدی و نمیتونی دستاتو محکم مشت کنی. این دو سه روز، همون حس ها رو داشتم. انگار انقدر خسته ام که فقط باید گریه کنم. انگار انقدر ضعیفم که اگه بدون اب میوه خوردن به گریه ادامه بدم، تو یه جوب وسط ناکجا آباد کله پا میشم. انگار بعد صد سال بالاخره رفتم اون کافهه، زل زدم پیشخوان، به انتظار دیدن دوستی که میدونم مرده.


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها