_ کجا میری آلاله؟

_ دستام دوباره بوی برگ گرفتن! تو غذاتو بگیر، من دستمو بشورم میام. 

به سمت دستشویی سلف راه افتادم. میدانم سمانه طبق معمول غرولند کننان با خودش میگوید: اخه بوی برگ؟

از همان روز های اول ورودمان به دانشگاه سعی کردم برایش توضیح بدهم که دماغ مبارکم بوها را شدیدتر از بقیه حس میکند. هنوز هم هر وقت روی چمن ها نشسته ایم و من برگ های افتاده را ریز میکنم باید دستم را بشویم. 

از در شیشه ای سلف رد شدم و بوی قورمه سبزی توی صورتم خورد. بعد از ناهار کلاس تربیت بدنی داشتیم. کلاس های ورزشی بانوان بیرون دانشگاه تشکیل میشد. از در غربی خارج میشوی، یک خیابان را رد میکنی، ورودی سمت راست، وارد جاده ای میشوی که دو طرفش گلخانه و باغ است. انتهایش یک زمین چمن بزرگ و بلااستفاده و پشت زمین چمن هم، باشگاه بانوان. زمین چمن توی این فصل پر از کلاغ های سیاه با فریادهای دوست نداشتنی است. همیشه دوست داشتم بدانم فریادهایشان از شادی است یا شکایت! به هر حال همین کلاغ ها، نوید تمام شدن راه دراز دانشگاه تا سالن ورزشی! دانشکده کشاورزی زیبا و بزرگ است ولی طولانی بودن مسیرها، خسته ات میکند. 

توی رخت کن لباس عوض میکردیم که سمانه اسپری اش را تعارف کرد. بوی صابون میداد ولی جفتمان بویش را به عرق ترجیح میدادیم. نمیدانم چرا بوی برگ از دستانم نرفته بود و بوی مایع دستشویی و قاشق و چنگال سلف هم به آن اضافه شده بود. شما بوی ف را احساس میکنید؟ دیروز که مادرم هاون مسی را داده بود دستم تا زعفران بسابم تا شب بوی مس میدادم. موقع ورزش کردن، حواسم از همه چیز پرت شد. و بعد توی رختکن، حس کردم بوی تن ماهی می آید. بو دور بود، انگار همسایه بالایی مان نشسته باشد توی تراسش و وینستون دود کند. تا ساعت شیش و نیم عصر کلاس داشتیم. و بعد باید سوار قطار ساعت ۱۹:۰۰ کرج به تهران میشدیم. 

توی ایستگاه، هر دویمان سرمان را به دیوار پشت صندلی های پلاستیکی تکیه داده بودیم. گفتم: سمان! بابا میخواد آخر هفته بره شمال. اصلا حوصله مسافرت ندارم. چجوری بپیچونم؟ 

_ چته تو؟ کافه که نمیای، سفر که نمیری، حرف که میزنیم تو هپروتی! آلی معتاد شدی؟

میدانستم شوخی میکند. خندیدم: برو بابا. من ورزشکارم خیر سرم.

_ اره جان عمه ات! آخرین بار کی ورزش کردین خانم ورزشکار؟

_ گیر میدیا سمان! میگم چجوری نرم سفر میگی ورزش کن؟

_ دقیقا! و میگم برو. آلاله! چته؟

_ افسردگی که شاخ و دم نداره عزیز من.

_ إ؟ پس یعنی مفنگی نشدی؟

خندیدیم. 

_ ای دوست فسرده ام! بیا بریم دکتر خب. 

_ خوب میشم سمان. گیر نده. 

پسری داشت آرام جلویمان راه میرفت. یک خط دو متری را میرفت و برمیگشت. دستم را بردم سمت مقنعه ام تا موهای همیشه پریشانم را آرام کنم. پسر نزدیک شد و بوی تن ماهی واضح تر شد. فکر کردم شاید بوی عرق آدمهاست. خمیازه کشیدم. خوابم می آمد. 

رسیدم خانه و بوی تن ماهی شدید تر شد. مامان آب اشکنه را با ملاقه میچشید. گفت که با پدرم تماس بگیرم و شمال رفتنم را قطعی کنم. از وقتی طلاق گرفته اند وقت گذرانی با پدر از همیشه سخت تر شده. حوصله تماس نداشتم. از کنار تلفن رد شدم و در اتاقم را بستم. یک برگ از پیرومیا قاشقی ام افتاده بود کف اتاق. از نزدیک نگاهش کردم. قارچ زده بود. پوسیدگی از ریشه هایش بالا می آمد و برگ ها را سیاه میکرد. دمبرگ ها که ضعیف میشدند، برگ با کوچک ترین فشاری می افتاد. همین یک مورد را کم داشتم. گریه ام گرفت. از خستگی دست به دست شدن بین پدر مادرم بود یا غصه پوسیدن گلدانم، نمیدانم. برگ های سالم را قیچی کردم و اشک هایم روی خاک ریخت. 

خوابیدم. دوباره تربیت بدنی داشتیم. دیر کرده بودم. از جاده بین گلخانه ها رد میشدم. تقریبا به زمین چمن رسیده بودم. بوی تن ماهی بیشتر میشد. مچم را چرخاندم تا ساعت را نگاه کنم. دستم داشت سیاه میشد. بوی تن ماهی بیشتر میشد. استینم را بالا زدم، شل شدگی و از بین رفتن گوشتم را زیر پوست حس میکردم. هر چه بالاتر را نگاه میکردم، سیاه تر بود! 

رفتم توی یکی از گلخانه های نیمه کاره. قفط اسکلتش را ساخته بودند. دکمه های بالای مانتویم را باز کردم. شانه ی چپ و قفسه سینه ام سیاه سیاه بود. بوی تن ماهی بیشتر شد. وحشت زده به کلاغی که لبه پنجره گلخانه نشسته بود نگاه کردم. کلاغ حمله کرد. پنجه هایش را روی شانه ام کشید و ماده سیاه از زیر پوست خارج شد. کلاغ روی شانه ام چمبره زد و محکم به قلبم نوک میزد. به دستانم نگاه کردم، انقدری سیاه و وارفته بودند که نمیشد تکانشان داد. از قلبم بوی پوسیدگی می آمد. کلاغ های سیاه، فریاد میزدند. 



پ.ن: اینو برای موسسه بهاران نوشتم. اگه اهل داستانید یه سر به اینستاگرامشون بزنید. 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها