این روزها یا عین اسب بارکش دارم به خرگوش کوچولو خدمت میکنم، یا درگیر دوستانم هستنم. یک و نیم بعد از نیمه شب در حالی که چشمانم نا ندارند خروارها برای ساغر تایپ میکنم تا مبادا حس کند تنهاست. تو استوری ها هر طور هست تان تان را جا میدهم چون میدانم برایش مهم است. گاهی با ادیب حرف میزنیم. با بردیا. با سپیده. محدثه. ساغر. زمان و انرژی هنگفتی که برای نازی میگذارم. سعید و مریم و بهرام گاهی جا میمانند و من دلم میخواهد سرم را به دیوار بکوبم! گاهی دلم عمیقا برای سعید تنگ میشود ولی یا مثل الان انقدر خسته ام که نمیتوانم با او در ارتباط باشم یا دستم بند است. مادر و خواهرم مدام صدایم میزنند و روزمرگی جانم بریده. همین خرگوش کوچولو، قد نگه داری از دو تا توله خرس کار و خستگی دارد! فرش بشور، ملافه بشور، ملافه اتو کن، باسن مبارکشون رو بشور، سشوار بکش، بازی کن، بغل کن، ماساژ بده.

داشتم میگفتم! مثلا نگار! از بچه های دانشگاه است و من اصلا نمیفهمم از کی روابطمان وارد فاز خاطره تعریف کردن شده! احساس میکنم روابطم انقدر زیاد و گسترده اند که برایشان زمان کم میاورم. دلم میخواهد به نگار باشگاه، سارا و غزل هم پیام بدهم ولی نمیرسم! دانه دانه دوستانم را به طرز فجیعی دوستدارم و اصلا دلم نمیخواهد برایشان کم بگذارم. ولی خسته ام. امروز فردا میشود که همه اپ های ارتباطی را پاک کنم و بروم زیرمیز خودم را بغل بگیرم. قبل تر ها، بیشتر برای خودم زمان میگذاشتم. گاهی تنهایی میرفتم کافه همیشگی. گوشی را میگذاشتم کنار، یک کتاب از جلال ال احمد، که توی قفسه وسطی کافه است و خواندنش را همان جا شروع کرده ام، برمیداشتم. کتاب میخواندم، تا زمان رسیدن سفارشم یواشکی از کوله ام شیرینی مشهدی میخوردم. بعد شامم را تمام میکردم و برمیگشتم وسط زندگی. یادم هست یک شب داشتم از صمد بهرنگی میخواندم. مردک جذاب که جانم فدای او، اخر یکی از داستان هایش نمک ریخته بود و من پاشیده بودم از خنده! گفته بودم برایم آب بیاورند و توی جام کنار دستم تا نیمه اب بود. عادت خوبی نیست ولی وقتی وارد کافه میشوم، انگار که خانه مان باشد ساعت و دستبند و امثالهم را در می اورم و لباس ها را کم میکنم. توی عکس هم تی شرت لشی تنم است، شال سیاهی دور گردن، موهایم به شدت کوتاه اند. عینک به چشم دارم و کتاب را باز نگه داشته ام. بوک مارک چرمی قشنگم لای کتاب است. زبانم را از کنج دهنم داده ام بیرون و غرق شادی و شیطنت کودکانه ای هستم. همه این صحنه، از پشت آن جام آب روی میز پیداست! عکس کیفیت داغانی دارد و زبان کنج دهنم انقدری مسخره هست که هیچ کجا منتشرش نکرده ام. فردای آن شب امتحان شیمی داشتم. چیز زیادی نخوانده بودم. رفته بودم کافه شام میخوردم، صمد میخواندم و میخندیدم.

بارها دنبال ان عکس گشتم ولی پیدایش نکرده ام! دلم دیدن ان قیافه خودم را میخواهد. 


پ.ن: این را همیشه سعید بهم میگوید: تو وقت نداری دوستپسر داشته باشی! و من هر چه جلوتر میروم، بیشتر به حرفش ایمان می اورم. امشب طوری خسته بودم که به خرگوش کوچولو گفتم نکن مامان جان! و بعد فهمیدم کار خاصی نمیکرده:| 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها