نکته بسیار بسیار مهم! لطفا هیچ کلمه ای مبنی بر اینکه این نوشته ها در مورد چه کسانیه مطرح نکنید. من سعی کردم هویت ها رو بیان نکنم. شماهم کمک کنید تا حریم خصوصی بقیه حفظ شه. ممنونم. 

۱: از دوره میهن بلاگم میشناختمش. ان زمان ۱۵ ساله بودم گمانم. (واقعا پنج سال میگذره؟ !) انتخاب رشته دبیرستان را کردم و وای که آن سالها چه قدر تنها بودم! المپیادی بود و عاشق فیزیک! من؟ داغان دو عالم در فیزیک! شب قبل از امتحان فیزیک، گفته بود صبح زود _ ساعت سه گمانم_ بیدارم میکند تا درس بخوانم و اگر سوالی داشتم از او بپرسم. با تماسش بیدار شدم و یکی دو سوال هم پرسیدم. 
جفتمان عاشق پاراگلایدر بودیم و قرار بود باهم برویم. از انقلاب گردهای قهار بود و گفته بود یک بار مرا میبرد انقلاب دستفروش های محبوبش را نشانم میدهد. یک سری نقشه ی دیگر هم باهم داشتیم ولی راستش یادم نیست. 
یک شب م رفته بودیم خرید عید و وقتی برگشتیم واقعا خسته بودیم. نمیدانم چرا و نمیدانم چه گفته بودم که یکهو دیدم کامنت داده یاعلی! 
و این خداحافظی اش بود. باورم نمیشود بابت تمام این آدمها رنج کشیدم ولی خیلی غصه خوردم از این یکهویی نبودنش! خیلی! مدتی در نقش یک شکست خورده ی دلتنگ وبلاگش را چک میکردم. یک بار هم یک پست نوشتم برای رفع کدورت و از او خواستم بخواند!! بعدا از بیان رفت. سالها بعد تلاش کردم وبلاگ جدیدش را بخوانم ولی نمیتوانستم! حوصله خواندنش را نداشتم. حوصله خواندن کسی که با او برای اینده برنامه میچیدیم!!
پی نوشت: این مدل که تو که یک چیزی میگویی و طرف ول میکند میرود، خوراک بلاگر هاست! اساسا ارزش روابط را انقدری نمیبینند که بخواهند با حرف زدن مساله را حل کنند. به هر حال نوشتن یک یاعلی راحت تر است!

۲: توی متن های قبلی اسمش امده بود. خیلی عجیب است که با نوشتن موارد قبلی، یادم افتاد آن ادمها را هم خیلی زیاد دوست داشتم و بعد نبودنشان دیگر آزارم نداد. حالا حتی نمیتوانم درک کنم روزی آنها را دوست داشته ام! مطمئنم در این مورد هم چنان روزی میرسد.
این هم از همان قصه هایی است که از نوشتنش خسته ام. مخاطب وبلاگم بود. ان زمان ها عاشق دختری بود و من و نلی خودمان را برای عشقشان کشته بودیم! ( بلانسبت نلی، گاو بودیم به هر حال) همین وقت ها بود که من هم عاشق شدم _ و شماره اخر پست قبل رقم خورد. دختری که او دوست داشت هم ازدواج کرد. 
اولین پیام پی وی تلگراممان مربوط به رد و بدل کردن اهنگ و پست های وبلاگ و امورات گروه تلگرامی بلاگرانه بود. به خاطر شکست عشقی خوردن همزمان همدرد ها و هم صحبت های خوبی بودیم. یک سره همه چیز را به سخره میگرفتیم و میخندیدیم. چند بار که همان عشق دروغگوی چرب زبانم پیام فدایت شوم برایم فرستاد، او گفت که شماره اش را بدهم بزند دهنش را سرویس کند. خیلی پشت هم بودیم. خیلی. نمیدانم از کی، ولی تمام روزمان باهم میگذشت. توی راه مدرسه، توی راه باشگاه، حتی وقت هایی که میرفتم تا با خودم خلوت کنم و قدم بزنم! معتاد هم بودیم و گاهی کلافه از این اعتیاد. من خودم را برای او میکشتم! برای تولدش هر سال! یادش به خیر:) پرهام میگفت که او مرا بیش تر از همه بچه های گروه دوست دارد. راستش خودم هم همین فکر را میکردم. او هم کم نمیگذاشت! اعتراف میکنم که من در حرف کشیدن از ادمها کم مهارت ندارم. احساس میکردم رازی ته گلویش را خراش میدهد و یک شب مهارتم را گذاشتم روی میز. او هم تمام حرف دلش را ریخت بیرون. و بعد گفت در تمام این بیست و چند سال زندگی اش با هیچکس در این مورد حرف نزده بوده. فارغ التحصیل شد، سرکار رفت، سرباز شد و بالاخره؟ دوباره عاشق شد. تمام این مدت، من کنارش بودم و او کنارم. همیشه ی خدا این حس را به من میداد که تافته ی جدا بافته ی میان دوستانش هستم. عاشق که شد، به هیچ کدام از بچه های گروه نگفته بود جز من. من هم عکسش را چاپ کرده بودم و کنار عکس بهترین دوستانم زده بودم به دیوار اتاق! الان که اینها را مینویسم خودم هم مثل شما شگفت زده میشوم که چه قدر زیاده روی! چه قدر جوگیر! 
او زبان روزه و دم افطار انرژی اش را صرف تعمیر کامپیوتر من میکرد و من تا مدت ها تمام انشاهایم را به قهرمانی او مینوشتم! هیچکدام مان اهنگی را به تنهایی گوش نمیدادیم و پلی لیست من، از پی وی او پلی میشد. حتی با هم کتاب میخواندیم. سس محبوبش را میخوردم. جفتمان عاشق باران بودینم. همیشه به جای او هم در باران قدم میزدم و انرژی اش را برایش میفرستادم. از رنگین کمان هفت صبح برایش عکس میگرفتم و. و. و.
یک روز صبح زود سال کنکورم _ او سرباز بود_ قبل از اینکه من بروم مدرسه و او سرکارهایش، داشتیم پیامک میدادیم. پیام پنجم به ششم بود که من حال دوستدخترش را پرسیدم و جواب نداد! تا مدتها خودم را خر میکردم که پیام هایم نمیرود، پیام هایش نمی اید، فلان! تا مدت زیادی جواب پیام هایم را نداد و من کم کم نگران بودم نکند مرده باشد! تا اینکه خردادماه از یک سالن ممنوعه در کتابخانه با سارا تماس گرفتم و سارا گفت او رفته! گروه را هم ول کرده، دخترها را در اینستا بلاک کرده و ناپدید شده! رامین باید لحن صدایم را یادش باشد. بعد سارا زنگ زدم به رامین تا ببینم از او خبر دارد یا نه. داشتم گریه میکردم:) ان روز قبل باشگاه نشستم کنار اتوبان، تمام اهنگ های مشترکمان را پاک کردم. شب عکسش را از روی دیوار برداشتم. دلم نیامد توی سطل زباله باشد! تا زدم و گذاشتم لای سررسید. شش هفت ماه بعد برگشت. گفت که شرایط زندگی اش روال نبوده و حوصله ارتباط با هیچکس را نداشته! من مجبور شدم ذکر کنم که خودم هم کم بگا نبوده ام. بعد رفت! بعد امد! بعد رفتم! بعد برگشتم. ان شب که برگشتم، هوا سرد بود، پالتو پوشیدم و رفتم سمت حیاط خوابگاه تا بتوانم با ارامش اشک بریزم! از بودنش خوشحال بودم. جلوی پایم را ندیدم و گوشی به دست با صورت زمین خوردم! زخم و زیلی شده بودم. تا چند روز دست زخمی ام را نگاه میکردم و با یاد خوشحالی ان شبم لبخند میزدم! آه که چه قدر احمقیم ما! یک روز دوباره تصمیم گرفت جوابم را ندهد! چند وقت پیش دیدم پروفایلش سیاه است با یک نوشته ی God help me! شغلش بیمارستانی است و من ترسیدم کرونا گرفته باشد. پیام دادم. جواب نداد. اخرین بازدیدش که یک ماه پیش شد، واقعا ترسیدم مرده باشد! حالش را از بچه ها پرسیدم. سارا گفت اخیرا به او و یکی دیگر از دخترهای گروه ( من همیشه از ان دختر بدم می امد!) پیام داده. شما باورتان میشود؟ با همه جز من! عکسش را از لای سررسید برداشتم، ریزریز کردم و توی سطل زباله ریختم. بلاکش کردم. و حالا مدتی است آرام ترم. 

پی نوشت: مدتهاست از باران متنفر شده ام.  
پ.ن۲: به جای آن هزار و یک اهنگی که با هم گوش میدادیم، shadow of the day_linkin park را گوش میدهم. همین حالا دارد میگوید:
your friends all plead for you to stay. 

باز هم برایتان از آدم های وبلاگ نوشته ام. با صخی همراه باشید. 

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها