هویج بستنی



_ کجا میری آلاله؟

_ دستام دوباره بوی برگ گرفتن! تو غذاتو بگیر، من دستمو بشورم میام. 

به سمت دستشویی سلف راه افتادم. میدانم سمانه طبق معمول غرولند کننان با خودش میگوید: اخه بوی برگ؟

از همان روز های اول ورودمان به دانشگاه سعی کردم برایش توضیح بدهم که دماغ مبارکم بوها را شدیدتر از بقیه حس میکند. هنوز هم هر وقت روی چمن ها نشسته ایم و من برگ های افتاده را ریز میکنم باید دستم را بشویم. 

از در شیشه ای سلف رد شدم و بوی قورمه سبزی توی صورتم خورد. بعد از ناهار کلاس تربیت بدنی داشتیم. کلاس های ورزشی بانوان بیرون دانشگاه تشکیل میشد. از در غربی خارج میشوی، یک خیابان را رد میکنی، ورودی سمت راست، وارد جاده ای میشوی که دو طرفش گلخانه و باغ است. انتهایش یک زمین چمن بزرگ و بلااستفاده و پشت زمین چمن هم، باشگاه بانوان. زمین چمن توی این فصل پر از کلاغ های سیاه با فریادهای دوست نداشتنی است. همیشه دوست داشتم بدانم فریادهایشان از شادی است یا شکایت! به هر حال همین کلاغ ها، نوید تمام شدن راه دراز دانشگاه تا سالن ورزشی! دانشکده کشاورزی زیبا و بزرگ است ولی طولانی بودن مسیرها، خسته ات میکند. 

توی رخت کن لباس عوض میکردیم که سمانه اسپری اش را تعارف کرد. بوی صابون میداد ولی جفتمان بویش را به عرق ترجیح میدادیم. نمیدانم چرا بوی برگ از دستانم نرفته بود و بوی مایع دستشویی و قاشق و چنگال سلف هم به آن اضافه شده بود. شما بوی ف را احساس میکنید؟ دیروز که مادرم هاون مسی را داده بود دستم تا زعفران بسابم تا شب بوی مس میدادم. موقع ورزش کردن، حواسم از همه چیز پرت شد. و بعد توی رختکن، حس کردم بوی تن ماهی می آید. بو دور بود، انگار همسایه بالایی مان نشسته باشد توی تراسش و وینستون دود کند. تا ساعت شیش و نیم عصر کلاس داشتیم. و بعد باید سوار قطار ساعت ۱۹:۰۰ کرج به تهران میشدیم. 

توی ایستگاه، هر دویمان سرمان را به دیوار پشت صندلی های پلاستیکی تکیه داده بودیم. گفتم: سمان! بابا میخواد آخر هفته بره شمال. اصلا حوصله مسافرت ندارم. چجوری بپیچونم؟ 

_ چته تو؟ کافه که نمیای، سفر که نمیری، حرف که میزنیم تو هپروتی! آلی معتاد شدی؟

میدانستم شوخی میکند. خندیدم: برو بابا. من ورزشکارم خیر سرم.

_ اره جان عمه ات! آخرین بار کی ورزش کردین خانم ورزشکار؟

_ گیر میدیا سمان! میگم چجوری نرم سفر میگی ورزش کن؟

_ دقیقا! و میگم برو. آلاله! چته؟

_ افسردگی که شاخ و دم نداره عزیز من.

_ إ؟ پس یعنی مفنگی نشدی؟

خندیدیم. 

_ ای دوست فسرده ام! بیا بریم دکتر خب. 

_ خوب میشم سمان. گیر نده. 

پسری داشت آرام جلویمان راه میرفت. یک خط دو متری را میرفت و برمیگشت. دستم را بردم سمت مقنعه ام تا موهای همیشه پریشانم را آرام کنم. پسر نزدیک شد و بوی تن ماهی واضح تر شد. فکر کردم شاید بوی عرق آدمهاست. خمیازه کشیدم. خوابم می آمد. 

رسیدم خانه و بوی تن ماهی شدید تر شد. مامان آب اشکنه را با ملاقه میچشید. گفت که با پدرم تماس بگیرم و شمال رفتنم را قطعی کنم. از وقتی طلاق گرفته اند وقت گذرانی با پدر از همیشه سخت تر شده. حوصله تماس نداشتم. از کنار تلفن رد شدم و در اتاقم را بستم. یک برگ از پیرومیا قاشقی ام افتاده بود کف اتاق. از نزدیک نگاهش کردم. قارچ زده بود. پوسیدگی از ریشه هایش بالا می آمد و برگ ها را سیاه میکرد. دمبرگ ها که ضعیف میشدند، برگ با کوچک ترین فشاری می افتاد. همین یک مورد را کم داشتم. گریه ام گرفت. از خستگی دست به دست شدن بین پدر مادرم بود یا غصه پوسیدن گلدانم، نمیدانم. برگ های سالم را قیچی کردم و اشک هایم روی خاک ریخت. 

خوابیدم. دوباره تربیت بدنی داشتیم. دیر کرده بودم. از جاده بین گلخانه ها رد میشدم. تقریبا به زمین چمن رسیده بودم. بوی تن ماهی بیشتر میشد. مچم را چرخاندم تا ساعت را نگاه کنم. دستم داشت سیاه میشد. بوی تن ماهی بیشتر میشد. استینم را بالا زدم، شل شدگی و از بین رفتن گوشتم را زیر پوست حس میکردم. هر چه بالاتر را نگاه میکردم، سیاه تر بود! 

رفتم توی یکی از گلخانه های نیمه کاره. قفط اسکلتش را ساخته بودند. دکمه های بالای مانتویم را باز کردم. شانه ی چپ و قفسه سینه ام سیاه سیاه بود. بوی تن ماهی بیشتر شد. وحشت زده به کلاغی که لبه پنجره گلخانه نشسته بود نگاه کردم. کلاغ حمله کرد. پنجه هایش را روی شانه ام کشید و ماده سیاه از زیر پوست خارج شد. کلاغ روی شانه ام چمبره زد و محکم به قلبم نوک میزد. به دستانم نگاه کردم، انقدری سیاه و وارفته بودند که نمیشد تکانشان داد. از قلبم بوی پوسیدگی می آمد. کلاغ های سیاه، فریاد میزدند. 



پ.ن: اینو برای موسسه بهاران نوشتم. اگه اهل داستانید یه سر به اینستاگرامشون بزنید. 


اول به خاطر اینکه هیچ جا وبلاگ نمیشه. وبلاگ خونه ی قشنگ ماست. 

دوم به خاطر اینکه من همیشه پس ذهنم این بود که یه روز که خانوم شدم، گوگول شدم بزرگ شدم دوباره بیام و بنویسم. 

سوم به خاطر اینکه قرن بیست و یکه. میخواستم داستانمو رو کاغذ بنویسم ولی دیدم برای ارسالش بالاخره باید تایپ بشه. و من عادت ندارم جایی جز بلاگ تایپ کنم! 

چهارم به خاطر اینکه امیدوارم خانوم شده باشم، بزرگ شده باشم، گوگول شده باشم و اینجا بمونه برامون. 

به نام تنها یاورم. شروع میکنیم:)


وقتی بچه بودم از مادربزرگ میشنیدم که دلم شور افتاده» و بر همین اساس فکر میکردم چیزی که تجربه میکنم یک دلشوره ی طبیعی است: اینکه پایین قفسه سینه ام گودال سیاه و بزرگی باز میشود و تمام من هری میریزد تویش! جهان برای یک ثانیه تاریک میشود و من میترسم. بله. لابد دلشوره است. 
بعدترها، سعی میکردم خودم را توجیه کنم که حس ششمی دارم و فاجعه را قبل از وقوع حس میکنم. دغدغه ام در ان سن روابط فاطمه و مهیار بود. حتی روز و ساعت این دلشوره ها را حفظ میکردم تا بعدا از فاطمه بپرسم ایا در ان زمان اتفاق بدی افتاده بوده؟
در همین حین، پرسش اخرم قبل از خروج از مطب هر دکتری این بود که ایا میداند چرا دست های من عرق میکند؟
تا روزی که دیدم دختر عمه ام هم مدام دستمال دستش است و میگفت این تعریق دست ها ارثی است. (بنده از همینجا خار و مادر ژن های خانواده مان را میبوسم)
میرسیم به دوره دبیرستان. اخر هفته ها همه خانواده ام در خانه مادربزرگ جمع میشدند ولی من نه. چون هر شنبه امتحان ریاضی داشتم. کتاب و دفتر و بطری اب را دور خودم ردیف میکردم و مینشستم کف پذیرایی. سعی میکردم بخوانم، نمیتوانستم تمرکز کنم، دست هایم عرق میکرد، اب میخوردم، دستشویی ام میگرفت، پرخوری عصبی میکردم. دوباره سعی میکردم بخوانم. زیر بغل هایم خیس خیس میشد، دوباره دستشویی. یک سیکل مصیبت بین دستشویی، اشپزخانه و کتاب! اخر هفته هایم به معنی واقعی کلمه کثافت بار بودند. من بالای کتاب جان میکندم. به معنی واقعی کلمه. 
حالا که خانه مادربزرگی وجود ندارد و دو نفر از جمع خانواده کوچکم هرگز قرار نیست کنار بقیه باشند، خوب میدانم بزرگ ترین حسرت زندگی ام چیست. 
بعدها، فهمیدم علاوه بر ان سیاه چاله ی زیر قلب و تعریق، در مواقع دلشوره (!) ضربان قلبم شدید میشود و تنگی نفس میگیرم. برای همین تنگی نفس هم بود که وقتی با مامان و بابا و خاله رفته بودیم لوستر بخریم نتوانستم توی مغازه بمانم. وقتی رفتم بیرون تا هوا بکشم، شنیدم مادرم میگفت: اینم از بچه هامون! شانس منه دیگه!
دبیرستان به اخر رسید و سال کنکور، عمق فاجعه بود. به وضوح روزهایی را خاطرم هست که به تخت خوابم مثل بمب ساعتی نگاه میکردم و غروب خورشید، نوید ورود من به شکنجه گاه بود: از خوابیدن وحشت داشتم. 
نصفه شب در حالی از خواب میپریدم که خیس عرق بودم، نفسم بالا نمی امد، قلبم توی حلقم میزد و یک سیاهچاله عمیق ته دلم مرا میبلعید! این دیگر عمق فاجعه بود.
اما! گل سر سبد جمع و چیزی که در تمام این سالها حضور داشت! از همان بچگی، وسایلم را جا میگذاشتم. دبستانی که بودم کاپشن نوی زیبایم را روی موتور سر کوچه مدرسه جا گذاشتم، نوجوان که بودم همیشه نصف وسایل زندگیام توی سبد گمشده های باشگاه بود، همین چند وقت پیش هم ساعتم را خانه بردیا و عینکم را خانه ارش جا گذاشتم. این امکان وجود دارد که وقتی صحبت میکنید، حرف های شما را بشنوم، ولی گوش ندهم. برای همین نباید یک لیست بلند بالا را برای من بخوانید تا بخرم یا انجام بدهم یا هر چه. چون فراموش میکنم. چیزهای بسیار زیادی را فراموش میکنم چون تمرکز حواسم کم است. 


ایا از چسناله های درون پست خسته شده اید؟
ایا کنجکاوید بدانید که اکنون با اضطراب خود چه کرده ام؟ 
ایا من به یک گنج طلایی درمان اضطراب دست یافته ام؟
نقش روان شناس زیبایم در روند اضطراب من چه بود؟
در پست بعدی با ما همراه باشید.
ادامه دارد.

قسمت اول پست:

کلیک

به مرور بنده پذیرفتم که دارای اختلال اضطراب هستم. روانشناسم برام روزی دو الی سه بار مدیتیشن با شمع رو تجویز کرد و همون تابستون یوگا رو شروع کردم. مدیتیشن رو اصولی تر یاد گرفتم و تازه فهمیدم چرا مربی breakdance ام میگفت مثل چوب خشک شق و رق و منقبض می ایستم. چون بنده اضطراب داشتم، حتی موقع رقصیدن! مربی یوگام تاکید داشت که شونه هامون رو شل و پایین نگه داریم و من الان هیچ ایده ای ندارم که چجوری با شونه های منقبض بالا کشیده شده، یه سبک لش رو میرقصیدم!

خیلی زود یاد گرفتم که نفس، باید از دماغ مبارک بره تو، از دماغ مبارک بره بیرون و در حین دم و بازدم شکم مبارک باید بالا پایین بشه. عین وقتایی که کسی در خواب ناز به سر میبره. اما ادم های مضطرب چجوری نفس میکشن ( و حتی چجوری با نفس کشیدن هم خودشونو به سا میدن؟) این عزیزان نفس رو میدن تو سینه! دقت بفرمایید تو فیلما، وقتی یکی از عصبانیت نفس نفس میزنه، سینه اش بالا پایین میشه. پس دادن نفس تو سینه ممکنه. 

من کنکور داشتم. شکنجه ی درس خوندن و تمرکز حواس سرجاش بود. راهی جز مدیتیشن نبود. مدیتیشن کردم، مدیتیشن کردم و مدیتیشن کردم. تو هر شرایطی، محال بود شب قبل نگاه کردن به شمع و مراقبه بخوابم. اما خواب! فروردین ۹۸ بود که رسما از خواب های قاطی شده با حملات پنیک ( بله اون چیزی که تا الان ازش با عنوان دلشوره ازش یاد کردیم یه اسم علمی داره تحت عنوان پنیک) عاصی بودم. یه کتاب خریدم به نام : این کتاب شما را میخواباند _ نشر البرز . و شروع کردم دکور اتاق رو عوض کردن. فهمیدم رنگ های نارنجی و قرمز برام سم هستن و تا تونستم اتاق رو از ابی و سفید پر کردم. فضا رو خنک نگه داشتم و از جریان هوای تازه غافل نشدم. یه سری کار روانی کردم تا به خودم یاد دادم خوابیدن ترسناک نیست و هر کاری تو کتاب گفته بود و من میتونستم انجام بدم، انجام دادم. 

در صدر همه اینها، عامل اصلی تشدید کننده اضطراب رو پیدا کردم و جلوش رو گرفتم. این خودش، ۵۰% داستان رو حل کرد. معرفی میکنم، این عامل کثیف و کشنده: تکنولوژی! 

اینجاهای قصه بود که وبلاگمو حذف کردم، تلگرام و اینستاگرام رو حذف کردم و فقط فقط فقط خواستم زنده بمونم! نتیجه همه تلاش های من؟ حملات پنیک متوقف شد! 

روزایی رو تجربه میکردم، که حتی باورم نمیشد قبلا دستام عرق میکردن! کیلومترها دور از اضطراب. 

تمام این مدت، زندگیم یه جنگ دائمی بود. بین خودم و اضطراب. تمام جون و انرژیم رو صرف به دست اوردن ارامش کرده بودم. هیچ جا کم نذاشته بودم و با همه اینها، از یه جا به بعد، اضطرابم دوباره برگشت! روزهایی رو یادمه که دلم میخواست کله ام رو بکوبم تو دیوار! تا اون موقع اگر هم حمله ای بود میتونستم فکر کنم به اندازه کافی یوگا و مدیتیشن نکردم، ولی بیش از یک سال میشد که ۲۴ ساعت در حال جنگیدن و مدیتیشن کردن بودم! فقط دنبال یه نقطه بودم که اضطرابم توش برای همیشه متوقف بشه و اون نقطه، به دست نمیومد! 

رفتم پیش روانشناس نازنینم و با اب پاکی مواجه شدم. یک جمله! یک جمله که باعث شد دیگه بیخیال جنگیدن بشم: اضطراب درمان ۱۰۰% نداره. تا اخر عمرت، قراره باهات بیاد. اون کنارته. هیچوقت ولت نمیکنه. اضطراب، توی ژن شماست. بله. حالا احتمالا درک میکنید چرا اجازه دارم به ژنتیک خانواده مون فحش بدم. این مزخرفه که حس کنی زندگیت یه جهنم بی پایانه و گس وات پسر؟ یه نفر با دکترای روانشناسی داره برات توضیح میده: زندگیت یه جنگ و جهنم بی پایانه. تمام تلاش هام تا به اینجا و تمام تلاش هام تا اخر عمر، قرار نیست اوضاع رو درست کنه! چون اصلا هیچ راهی برای درست کردنش نیست! فقط میشه کنترلش کرد. اونم با جنگیدن توی یه حنگ دائمی! 


ایا روانشناسم، قصد داشت منو دق بده؟

ایا من تونستم هرگز دوباره روزهای ارومی رو داشته باشم؟

ایا مدیتیشن رو ول کردم؟

بذارید جواب سوال اخر رو بدم: Hell yeah! البته که ول کردم! 


برای دریافت پاسخ سوالات خود، با ما همراه باشید.


ادامه دارد.


۱: یادمه رفته بودم دندون پزشکی، دندونم جراحی لازم داشت و دردش داشت منو میکشت. بلیط های تور اولین سفر مجردیم به کس دیگه ای فروخته شده بود و همسفرم به من تو خرید بلیط اعتماد کرده بود، تو مترو یه خانم چادری میخواست بگیردم و گفت چون شالم افتاده بوده باید باهاشون برم، موندم لای در گیت، نشستم رو صندلی های انتظار مترو و گریه کردم. کیف پولم رو صندلی جا موند، یه نفر پشت سرم میدویید، فک کردم همون خانوم اچادری اس، برگشتم دیدم یکی کیف پولم رو گرفته تو هوا و در قطاری که توشم داره بسته میشه.

تو مترو گریه کردن سخته. مجبور میشی خودتو کنترل کنی. ایستگاه بعدی پیاده شدم. یادم نیست کجا بود. قبلا هیچوقت اونجا نبودم. رفتم تو اولین سوپر مارکت و برای خودم آب انبه خریدم. بعد رفتم تو اولین خیابون فرعی. شب بود. نشستم لبه جدول پشت ماشین های پارک شده. اول اب میوه ام رو خوردم، بعد هم گریه کردم.


۲: شماها سید رو نمیشناسید. میهن بلاگ مینوشت. به حد مرگ عاشق نوشته هاش بودم. حفظ بودم خیلی هاشو. همیشه ارزو میکردم ببینمش. میدونستم یه کافه هست که زیاد میره. عکسای کافه رو تو اینستاش دیده بودم. هیچوقت فرصت نشد برم اونجا ولی همیشه تو ذهنم یه روزی بود که من نشستم پشت میزای اون کافه و خیلی اتفاقی سید رو میبینم که چارخونه قرمز پوشیده و داره میره سمت پیشخوان! 

فک میکنم سید مرده. یه پست خودکشی گذاشت، وبلاگ و اینستاگرامشو بست و دیگه هیچ خبری ازش نشد. سید هوامو داشت. بهم مشاور کنکور معرفی کرده بود. تو دانشگاه خودمون درس میخوند. کاش حداقل میشد بهش بگم به دانشگاهی که میخواستم رسیدم. من از سالهای دانشجوییش میخوندمش. یه پست داشت در مورد راننده تاکسی های سر شونزده آذر. اون روزا حتی نمیدونستم شونزده آذر کجاست و این ترم هفته ای یک بار تو شونزده اذر قدم میزنم. 

چند وقت پیشا رفتم اون کافهه رو پیدا کردم. یه جایی از تهران بود که تا الان نرفته بودم. مپ گوشی دهنمو سرویس کرده بود. از پس کوچه هایی میگذشت که واقعا تاریک و خلوت بودن. با هر ترس و لرزی که بود، راهمو رفتم. رسیدم به یه کافه. با شوق سر درش رو نگاه کردم ولی اسمش یه چیز دیگه بود! از بیرون هر چی نگاه کردم شبیه عکسایی که سید میذاشت نبود! چند بار تو مپ چک کردم. دور و بر رو گشتم دنبال یه کافه دیگه. ولی فقط همون بود. انگار تغییر دکور داده بودن. داخل پر بود، نشستم بیرون کافه. ارزو کردم پیج سید بود تا حداقل عکسارو چک میکردم. سیب زمینی مخصوص سفارش دادم. سید میگفت سیب زمینی مخصوص های اون کافه حرف نداره. راست میگفت. چشمم به داخل بود و به میز پیش خوان. اون شب هیچکس چهارخونه قرمز نپوشیده بود.


۳: حس میکنم اون ایستگاهی که پیاده شدم و گریه کردم، همون ایستگاهیه که پیاده شدم و رفتم کافه ای که سید معرفی کرده بود. این دو سه روزه انگار یه غلتک بزرگ از روم رد شده. حس میکنم دارم له میشم. وقتی مداد دست میگیرم تا توی سررسیدم بنویسم، دستام بی جونن. مثل وقتی که از خواب بیدار شدی و نمیتونی دستاتو محکم مشت کنی. این دو سه روز، همون حس ها رو داشتم. انگار انقدر خسته ام که فقط باید گریه کنم. انگار انقدر ضعیفم که اگه بدون اب میوه خوردن به گریه ادامه بدم، تو یه جوب وسط ناکجا آباد کله پا میشم. انگار بعد صد سال بالاخره رفتم اون کافهه، زل زدم پیشخوان، به انتظار دیدن دوستی که میدونم مرده.


نگارم! همه آدم ها نقطه ضعف هایی دارند. مثلا بعضی ها ژن همدردی و درک غم را به کلی از دست داده اند. از دوستانت ناراحت نشو اگر واکنششان به جمله دو روزه دارم گریه میکنم» جملاتی نظیر: سخت نگیر بابا، بذار تصویری زنگ بزنم بخندیم، و یا استیکر خنده ی هار هار میباشد! میدانم سخت ترین بخش قصه این است که از خودت بپرسی وقتی تمام صورتت با اشک پوشیده شده، قرار است در تماس تصویری به چه بخندید؟ لابد به قبر پدرتان!

 میدانم گاهی حس میکنی این ادمها دنبال دلقک سیرک اند و نه دوست_و جفتمان میدانیم اشتباه میکنی. دوستانت بارها به تو ثابت کرده اند دوستت دارند.

میدانم موعد افسردگی تنها کاری که میکنند یک نگاه از سر وای بیخیال» است و گفتن جمله: جمعش کن دیگه! ( انگار که افسردگی یک دسته مداد رنگی باشد که اتفاقی دستتان خورده و ریخته اید کف اتاق، حالا هم تنها کاری که باید بکنید این است که خم شوید و جمعش کنید! )

میدانم میوه دلم. میدانم چه قدر درد دارد که حس کنی توی تمام مشکلات، تنهای تنهایی و تازه ببینی دوستانت دارند تمام تلاششان را میکند تا به لیست مشکلات اضافه شوند! از انگشت اتهام و این مدل حرف ها که: چه قدر تو حساسی! چه قدر زودرنجی! و بازی کثیف کی از همه بدبخت تره هم که نگویم. اینها را گفتم که بدانی من فشرده شدن قلبت و لحظه ای که انگار تمام خون قلب کوچکت، توی آئورت میپرد را؛ میفهمم. مساله این است که آنها نمیفهمند. همین! درکشان از زندگی همین قدر است. دو حالت دارد:

۱_ هنوز انقدر تجربه زندگی شان کم است که نمیدانند شهر مقدس گا کجاست.

۲_ تمام زندگی شان را مشغول پس زدن احساسات و انکار مشکلات بوده اند. 

به روزهایی فکر کن که خودت گریه را نشانه را ضعف میدیدی. به روزهایی که توی مترو و پیاده رو و هر جای دیگر که گریه ات گرفت، گریه نمیکردی. به آدم هایی فکر کن از بچگی بهشان یاد داده شده تنها میمیک معقول برای صورت، خنده است. طفلکی هایی که هیچکس سرشان را در اغوش نگرفته و نگفته: گریه کن! بذار خالی شی!

به موجوداتی فکر کن که حتی توی خلوت خودشان، نفهمیدند غم» مثل تک تک عواطف انسانی، وجود دارد. باید کنارش نشست، نگاهش کرد، بغلش کرد، پیشانی اش را بوسید، در اغوش کشیدش و بعد اجازه داد که برود. همین. دوستانت نمیدانند هر چه غم را محکم تر به عمق مغزت فشار بدهی، سخت تر سوراخش میکند. عزیزکم! آنها حتی غم های خودشان را هم درک نمیکنند. چه برسد به تو! تقصیر آنها نیست. آگاهی لازم را ندارند. نه اینکه دوستت ندارند، نه اینکه نمیخواهند کنارت باشند، فقط نمیفهمند. همین. بعضی ها هم نقطه ضعفشان این است نگارم. ژن همدردی و درک غم را از دست داده اند.


از جمله چیزایی که من درک نمیکنم اینه که چرا قبل از ازدواج، خیلی از تست ها واجبه و حتی مثلا تست بکارت هم در خیلی از خانواده ها مستحبه ولی تست سلامت روان نه! 

پول خرج روانشناس کردن هم که خرج اضافیه. در واقع الان که فکر میکنم تعداد گل های دسته گل عروس خیلی مهم تره! 


پ.ن۱: واقعا فک میکنید چند درصد جامعه از سلامت روان برخوردارن؟ نکته اینجاست که با توجه به سطح اگاهی جامعه ما، طرف ممکنه خودش هم ندونه بیماره! 

پ.ن۲: لطفا از روش های جلوگیری استفاده کنید. توله پس انداختن، شرایط میخواد عزیزانم. شرایط. 



قسمت دوم:

اینجا  و  قسمت اول:

اینجا 



اینجاهای قصه، میرسیم به دانشگاه. مشکلات با خوابگاهی شدن من چند برابر میشن. وسایل مدام بین خونه و خوابگاه جا میمونن. کارت دانشجویی دائما گم میشه. کارت مترو؟ هیچوقت نیست! و برنامه تخمی دانشگاه باعث میشه من نتونم برم کلاس یوگا. مدیتیشن؟ حتی حرفشم نزن. 
اینجاهای داستان قهرمانمون خسته است. دهنش سرویس شده. فهمیده که اضطرابش قرار نیست بند بیاد! و باور کن، اون دیگه حتی نا نداره یک قدم برای بهتر کردن زندگیش برداره! مدام به این فکر میکنه هیچ چیز هیچ وقت درست نمیشه. و درست در همین ایام، اتفاق هولناکی رخ میده که دخترمون پرت میشه تو قعر افسردگی. با همون حال افسرده اش، بالاخره زیر بار اضطراب کم میاره، و سعی میکنه با مدیتیشن خودشو برگردونه. اما توی مدیتیشن هاش، مغزش منحرف میشه و یه سری دریافت های تاریک و ترسناک داره. حالا میفهمه چرا یوگی ها تاکید دارن مدیتیشن برای افراد افسرده ممنوعه. این وسط، سعی میکنه از پس افسردگی بر بیاد. الویت اول زندگی میشه مبارزه با افسردگی. قهرمان به کرات، به کرات، به کرات به گا میره. ویتامین دی مصرف میکنه، سعی میکنه با دوستاش وقت بگذرونه، اهنگای هادی پاکزاد رو از روی گوشیش پاک میکنه، شب تو پیاده رو قدم میزنه و زیر لب برای خودش شعرای امییدوارکننده انگلیسی بلغور میکنه و قبل همه این کارا، موهاش رو کوتاه میکنه.
خب. میرسیم به قرنطینه. قهرمان الان چطوره؟ قهرمان برگشته وبلاگ. و تلگرام. و اینستاگرام. میخواد یاد بگیره مصرف تکنولوژیش رو کنترل کنه. داره به قیمت جونش این ازمون رو میده. پنیک ها برگشتن، تعرق زیاد برگشته، ولی از پس افسردگی بر اومده. قهرمان داره تلاش میکنه که خودشو مجاب کنه و برگرده سراغ مدیتیشن. با توجه به دریافت های سیاهش تو دوره افسردگی، یه مدت از مدیتیشن هم میترسبد.
هنوزم، حتی فکر اینکه زندگیم یه جنگ دائمیه خستم میکنه. ولی مدام به خودم میگم میتونم کنترلش کنم. سعی میکنم خودمو با بقیه مقایسه نکنم و تحت شرایط استرس هم قرار نگیرم. اخرین کاری که برای حذف شرایط استرس انجام دادم، حرف زدن م بود. براش توضیح دادم که همچین مشکلی دارم و ازش خواستم درک کنه اولیت زندگی من زنده موندنه! موفق شدن و جا به جا کردن کوه قاف در الویت دوم قرار دارن. 
این همه حرف زدم که برسم به این دو کلام اخر : 
به تمام ادمایی که اضطراب دارن: لطفا از بخش اول و دوم نتیجه بگیرید که انکار، فقط اوضاع رو بحرانی تر میکنه و تصمیم بگیرید به خودتون کمک کنید.
از بخش سوم هم نتیجه بگیرید که با اطرافیانتون در این مورد صحبت کنید. به خصوص اگر از جانب اون اطرافیان تحت فشارین. زندگی یه مسابقه دو هست. شما هم دارید با بقیه توی این مسیر میدوید. ولی، یکی از پاهاتون مصنوعیه. شما بیشتر از بقیه خسته میشید. بیشتر از اونا نیاز دارید که بزنید کنار و استراحت کنید. تحت فشار بی نهایت بیشتری هستید و بهتر از هر کسی میدونید که زندگی عادلانه نیست. اگه کسی داره سرتون داد میزنه که د لعنتی! بیشتر بدو! پاچه شلوارتون رو بزنید بالا و بذارید ببینه شما در رنج هستین. تظاهر به عادی بودن، شما رو عادی نمیکنه. اما پذیرفتن خودتون؟ شاید کمک کرد! از این نترسید که بقیه به چشم یه بیمار بهتون نگاه کنن. شماها قهرمان زنده موندن با اعمال شاقه هستین. بقیه بهتون برچسب میزنن چون جرئت ندارن یه نگاه به خودشون بکنن و ببینن که خودشون چی ان؟ ولی شما، قهرمانید! اگه تو این جهنم دائمی زنده موندید، اگه جنگیدید و از خودتون ناامید نشدین، من بهتون افتخار میکنم. چه به اون خط پایان مسابقه دو لعنتی برسید چه نرسید، چه زودتر از بقیه برسید و چه دیرتر، ارزش قدم هاتون، خیلی بیشتر از بقیه آدماس. همین. 

به تمام آدم هایی که اضطراب ندارند: لطفا سعی کنید کمتر ادمهای اطرافتون رو تحت فشار بذارین. و از مادر او نیچیر هم بابت ژن خوبتون سپاسگزار باشید. 
در مرحله بعد، دفعه بعد که یه انسان مبتلا به اضطراب کنارتون خندید و از قشنگیای زندگی حرف زد، میتونید ته دلتون حس کنید سوپر من رو از نزدیک دیدین. میتونید بهش افتخار کنید! 

ادامه ندارد. تمام. 

سم میگفت: وقتی میچسبی به چیزی، همین میشوی. فکر میکنی آن نیمکتی که بار اول رویش نشستی از همه نیمکت ها پر مفهوم تر است. آن کافه ای که بار اول رفتی دلیلی میشود تا کافه های دیگر را امتحان نکنی! البته این که ان کافه لانه پرنده دارد و موهیتوهای بزرگ و خوشمزه هم بی اثر نیست. باید خودم را خفه کنم تا بروی یک کافه جدید و تهش چند دقیقه بعد از انکه سفارشت را دادی، بلند میشوی میروی سمت پیشخوان و میگویی ببخشید؟ اگه هنوز سفارشم رو نزدین من میخوام برم! و میخواهی بروی همان کافه قبلی! بعد شعور و شخصیت قانع ات میکند برگردی سر میزت و با نقاشی های روی دیوار عکس های جذاب بگیری! 

خاصیت عجیبی است. چنگ زدن به گذشته را میگویم. این روزها دوستان خوب زیادی دارم. شخصیت ثنا و نوا ستودنی است. ادیب و علی جزو انهایی هستند که تصمیم گرفته ام کنار خودم حفظشان کنم*. بردیا؟ نمیدانم چطور تا حالا بغلش نکرده ام! سعید ساعت دو و پنجاه دقیقه صبح برایم ویس میفرستد : بگیر بخواب ای دختر خوشگل! من در همان حین دارم خواب مزخرف ترین ادم زندگی ام را میبینم! سرپوش سیاهچاله ناخوداگاهم کنار رفته! خواب های عجیبی میبینم که میدانم تاثیر ناخوداگاهم است. انقدر جدی و پررنگ که صبح چند لحظه طول میکشد بفهمم واقعی نبوده اند. توی خواب دیشب، دوست مزخرفم مرا به مخمصه دیگری کشانده بود. خودش باهام حرف نمیزد. ما برای دیدن خانواده اش رفته بودیم مشهد! أه! مزخرف بود!  نامزدش، همسرش، وات اور، در دنیای خواب من نامزد یا همسر نبود. مادرش هم زنی چاق و کوتاه به سبک زن های روستایی شمالی بود. و انها از طرف این دوست عزیز با ما صحبت میکردند! نبودن خودش داشت مرا خفه میکرد. نبودن خودش در زندگی واقعی هم. خوابم توی احساس سردرگمی و چیزی میان عشق و نفرت به او تمام شد. بیدار شدم، خواستم گوشی را بردارم و پیام بدهم چرا خودت نبودی و باید از زبون مامانت اینا میشنیدم؟ چند لحظه کوتاه طول کشید تا توانستم واقعیت را به یاد بیاورم و واقعیت، از خوابم هم مزخرف تر بود. 

اعتراف میکنم! کم اورده ام. گمانم یک سالی میشد که عکسش را لای سررسید نگه میداشتم. اخرین کاری که فکر میکردم کمکم میکند نابود کردن عکس و شماره و این چیزها بود. مراقبه بود. تصاویر ذهنی ای بود که کمک کنند بپذیرم از دستش داده ام. گوش دادن به اهنگ های مشترک و پاک کردنشان بود. تمام زورم را زدم و تمام نشد! همین. هیچ چیزتمام نشد. کاوری از اهنگ شندلیر سیا به دستم رسید و از همان روز عمیقا توی جهنم زندگی میکنم! اصلا چطور میشود ادمی را فراموش کنم که عملا با یک چشم دنیا را میدیدیم، به خاطر هم غذا میخوردیم و شنیده هایمان باید تماما مشترک میبود، کتاب هایمان، خنده هایمان، غصه هایمان. خدایا! 

سالهاست سوالی مدام پس ذهنم تکرار میشود: اگه میتونستی برگردی عقب چیکار میکردی؟ بله! وارد این رابطه نمیشدم. حتی فرید را تکرار میکردم ولی این یکی را نه!! فرید، لطف بزرگی به من کرد، بارها و بارها برگشت و اجازه داد سرش داد بزنم، بد و بیراه بگویم، تحقیر کنم و برسم به روزی که چیزی برایم مهم نباشد. اما این بار من فرصت گفتن هیچ چیز را نداشتم! نه یک فریاد، نه یک خداحافظی، نه حتی برداشتن تتمه غرورم و فرار! خسته شده ام. خسته. بعضی ادمها انگار قرار است توی DNAات ماندگار شوند. لای یک پیچ پروتئینی غیر قابل دسترس! هر قدر هم انگشتانت را توی قلبت فرو کنی و بجوری تا بکشی شان بیرون، دستت به آنها نمیرسد. 

تمام لحظات عمرم که در اشتباهات گذشته ام غوطه ورم، دوستانی دارم که با صدای گرفته سه صبح از من میخواهند استراحت کنم. دارم نیمکت های جدید، کافه های جدید و روزهای جدیدم را از دست میدهم. انگار مغزم به دختر پشت پیشخوان کافه گفته : به درک که داری سفارشم را میزنی، پرداخت میکنم و از اینجا میزنم بیرون! بعد دوان دوان میروم سمت کافه همیشگی ام، میبینم که توی موشک باران ویران شده. لانه پرنده ای که بالای درش بود افتاده و تخم ها شکسته اند. گلدان های لب پنجره ی طبقه دوم جلوی پایم خرد شده. از وسط خرابه ها میروم سمت اشپزخانه. ادم ها مرده اند. خاطره ها خونین اند. اجر ها را کنار میزنم، استین ها را بالا، شروع میکنم برای خودم موهیتو درست کردن. 


پی نوشت: یه کافه هست که رو دیوارش لونه پرنده داره و پشت پنجره هاش گلدونای سفالی! بذارید به نیابت از

سید بهترین قسمت منوی اون کافه رو بهتون بگم: اگه رفتین اونجا و اشتهای کافی داشتین، هری پاتر سفارش بدین. موهیتوهاش هم واقعا موهیتوه. فقط در جریان باشید که اگه طبقه بالا بشینید از دود گل و سیگار خفه میشید، طبقه پایین از شلوغی و سر صدا و اهنگا.  

*: رامین جون. تو خودت روحتم خبر نداره. ولی اوایل باهام مهربون نبودی و من با خودم گفتم عه؟ پس اینجوریه؟ من یه روز این پسره رو به دوست صمیمی خودم تبدیل خواهم کرد. و Here we are man در جریان باش که اینا همش یه نقشه کثیف از پیش طراحی شده بوده  گود فور یو البته


ای اهل قلم! میدونم که هر وبلاگی ت های مدیریتی ویژه خودش رو داره. ولی لطفا اگه میخواید کلا کامنت ها رو ببندین، در حد دو جمله علتش رو برای مخاطب توضیح بدید. مخاطب خوشحال میشه بدونه به چه دلیل یه چست پهن زدین در دهنش. ضمنا به این بهونه عملا بیان میکنید به حضورش تو وبلاگتون اهمیت میدین. بدین سان، برای توشه اخرتتون هم، بغل مخاطب ذخیره میکنید.  همانا اغوش مخاطب بهترین توشه برای بلاگران است. 


پ.ن: از

عالی یاد بگیرید. نه تنها برای بستن کامنت ها، بلکه حتی برای دیر جواب دادن به کامنت هامونم باهامون حرف میزنه.  



۱: یادمه رفته بودم دندون پزشکی، دندونم جراحی لازم داشت و دردش داشت منو میکشت. بلیط های تور اولین سفر مجردیم به کس دیگه ای فروخته شده بود و همسفرم به من تو خرید بلیط اعتماد کرده بود، تو مترو یه خانم چادری میخواست بگیردم و گفت چون شالم افتاده بوده باید باهاشون برم، موندم لای در گیت، نشستم رو صندلی های انتظار مترو و گریه کردم. کیف پولم رو صندلی جا موند، یه نفر پشت سرم میدویید، فک کردم همون خانوم چادری اس، برگشتم دیدم یکی کیف پولم رو گرفته تو هوا و در قطاری که توشم داره بسته میشه.

تو مترو گریه کردن سخته. مجبور میشی خودتو کنترل کنی. ایستگاه بعدی پیاده شدم. یادم نیست کجا بود. قبلا هیچوقت اونجا نبودم. رفتم تو اولین سوپر مارکت و برای خودم آب انبه خریدم. بعد رفتم تو اولین خیابون فرعی. شب بود. نشستم لبه جدول پشت ماشین های پارک شده. اول اب میوه ام رو خوردم، بعد هم گریه کردم.


۲: شماها سید رو نمیشناسید. میهن بلاگ مینوشت. به حد مرگ عاشق نوشته هاش بودم. خیلی هاشو حفظ بودم. همیشه ارزو میکردم ببینمش. میدونستم یه کافه هست که زیاد میره. عکسای کافه رو تو اینستاش دیده بودم. هیچوقت فرصت نشد برم اونجا ولی همیشه تو ذهنم یه روزی بود که من نشستم پشت میزای اون کافه و خیلی اتفاقی سید رو میبینم که چارخونه قرمز پوشیده و داره میره سمت پیشخوان! 

فک میکنم سید مرده. یه پست خودکشی گذاشت، وبلاگ و اینستاگرامش رو بست و دیگه هیچ خبری ازش نشد. سید هوامو داشت. بهم مشاور کنکور معرفی کرده بود. تو دانشگاه خودمون درس میخوند. کاش حداقل میشد بهش بگم به دانشگاهی که میخواستم رسیدم. من از سالهای دانشجوییش میخوندمش. یه پست داشت در مورد راننده تاکسی های سر شونزده آذر. اون روزا حتی نمیدونستم شونزده آذر کجاست و این ترم هفته ای یک بار تو شونزده آذر قدم میزنم. 

چند وقت پیشا رفتم اون کافهه رو پیدا کردم. یه جایی از تهران بود که تا الان نرفته بودم. مپ گوشی دهنمو سرویس کرده بود. از پس کوچه هایی میگذشت که واقعا تاریک و خلوت بودن. با هر ترس و لرزی که بود، راهمو رفتم. رسیدم به یه کافه. با شوق سر درش رو نگاه کردم ولی اسمش یه چیز دیگه بود! از بیرون هر چی نگاه کردم شبیه عکسایی که سید میذاشت نبود! چند بار تو مپ چک کردم. دور و بر رو گشتم دنبال یه کافه دیگه. ولی فقط همون بود. انگار تغییر دکور داده بودن. داخل پر بود، نشستم بیرون کافه. ارزو کردم پیج سید بود تا حداقل عکسارو با جایی که هستم تطبیق  میدادم. سیب زمینی مخصوص سفارش دادم. سید میگفت سیب زمینی مخصوص های اون کافه حرف نداره. راست میگفت. چشمم به داخل بود و به میز پیشخوان. اون شب هیچکس چهارخونه قرمز نپوشیده بود.


۳: حس میکنم اون ایستگاهی که پیاده شدم و گریه کردم، همون ایستگاهیه که پیاده شدم و رفتم کافه ای که سید معرفی کرده بود. این دو سه روزه انگار یه غلتک بزرگ از روم رد شده. حس میکنم دارم له میشم. وقتی مداد دست میگیرم تا توی سررسیدم بنویسم، دستام بی جونن. مثل وقتی که از خواب بیدار شدی و نمیتونی دستاتو محکم مشت کنی. این دو سه روز، همون حس ها رو داشتم. انگار انقدر خسته ام که فقط باید گریه کنم. انگار انقدر ضعیفم که اگه بدون اب میوه خوردن به گریه ادامه بدم، تو یه جوب وسط ناکجا آباد کله پا میشم. انگار بعد صد سال بالاخره رفتم اون کافهه، زل زدم پیشخوان، به انتظار دیدن دوستی که میدونم مرده.


از جمله چیزهایی که من درک نمیکنم این است که چرا بعضی از ماها پیوسته در ساحت مقدس گا در رفت و امدیم، در حالی که بعضی ها حتی نمیدانند خاک ان سرزمین چه رنگی است. 

پی نوشت: دوستانی دارم، که در استانه بیست سالگی بزرگ ترین چالش زندگی شان کنکور بوده. در کنارشان خودمی دارم که در استانه بیست سالگی بیشماری مصائب زندگی را تجربه کرده. هر روز من توی بگامگایی هاست. ان وقت شب ها عزیزان برایم پیام مثبت باش، به خدا اعتماد کن، مشکلات حمکتی دارند میفرستند. گل باغ زندگی ام! تو اصلا میدانی مشکل را با کدام ش مینویسند؟ خب تو یکی که بذار درش دیگر! اه.

پی نوشت دو: خیلی وقیح اید که به آدمها _ آن هم آدمهایی که عمق مشکلاتشان را نمیدانید_ میگویید حساس اند! میگویید قوی باشند! 
دوست عزیز! حداقل قبل گفتن قوی باش» به من یکی، دهن مبارک را سه بار آب بکش. 

پ.ن۳: اون ژست خفن تونم برا من بازی نکنید که هر کسی به قدر خودش مشکل داره و فلان و بهمان. ندارن اقا! اولا که کی همچین زری زده که همه در یک سطح مشکل دارن؟! دوما که من میتونم اون دوستان عزیز خوشبختم رو که عملا تو زندگیشون هیچ چالشی نداشتن بیارم و شما از زبون خودشون بشنوید که چه قدر از کنکور ممنونن! چون تا قبلش هیچ فشاری رو تحمل نکرده بودن! 

سلام گوگولی های هویج بستنی! خوبین مخاطبای قشنگم؟ دماغ هاتون چاغه؟ 
خب خدارو شکر (با لحن خاله شادونه)
چالش مذکور: زندگی به سبک دخترم/پسرم.
همونطور که در خطوط ابتدایی

این پست همایونی ما مشاهده میکنید، قراره در مورد کارهایی حرف بزنیم که فکر میکنیم میتونیم برای بچه اینده مون انجام بدیم. 


+ اینجانب در پایان پست تاکید کردم که چه قدر با زاد و ولد مخالفم و اصلا نمیخوام این مورد رو نشر بدم. منتها اگه تا الان نفهمیدین بذارین اینجوری بگم که ( صدایش را یواش و مرموز میکند) من اینجا فقط یه کارگر ساده ام. صاحب مغازه یکی دیگس. اره بابا. اسم وبلاگ رو ایشون انتخاب کرده، قالب رو ایشون ساخته، پست ها رو ایشون انتخاب میکنه. نگم براتون. شمر ابن ذی الجوشنیه برا خودش.
خلاصه این چالش رو مهمون صاب مغازه باشین. نوش جان.

پی نوشت: گفتن نداره که اگه نوشتین، میتونید ما رو در جریان بذارین تا پستتون رو همینجا لینک کنیم. باعث مباهات و اینامونه! دورت بگردم مخاطبم. ماچ. 

لحظه نوشتن عنوان به این نتیجه رسیدم که قرار است دختر باشی. 

این روزها به دلیلی که نمیدانم چیست، زیاد به این مساله فکر میکنم که چه کارهایی میتوانستم برایت انجام دهم. 

میدانم که کودکی ات پایه تمام موفقیت هایت میشود. اگر ذره ای به ورزش علاقه داشتی، از همان کودکی شروعش میکنیم. به هنر؟ از کودکی. به قلم؟ از کودکی. خودم، هر طور که باشد به عملکرد مربی هایت نظارت میکنم. مطمئن میشوم، به خاطر بی کفایتی آنها، چیزی دلت را نزند. رشته ای را پیدا میکنیم که عاشقش باشی. همه تلاشمان را میکنیم که وقتی بیست سالت شد، به تک تک اهدافت در آن رشته رسیده باشی. 

شب قبل خواب توی اغوش خودم دراز میکشی و کتاب هری پاتر کنار تخت را میدهی دستم تا برایت بخوانم. *

نوجوانی زیرک میشوی. شاید هم نه. مهم نیست. حتی اگر زیرک نباشی هم میگذارم وارد دنیای انتخاب پسرها بشوی. با یک انتخاب بد گند بزنی به همه چیز.  بعد کنارت میمانم. و یادت میدهم یک خانواده یا یک رفیق، کنارت میماند، حتی وقتی گند میزنی و به خصوص وقتی گند میزنی. بالاخره یاد میگیری درست مثل مادرت از متخصصان رشته ی جذاب تا لب چشمه و تشنه» بشوی. یاد میگیری با اولین کلام پسرها، ته قصه را بخوانی. 

بهار هر سال، یک گل جدید برایت میخرم. اگر به نگهداری از گلها علاقه داشتی، یک گلدان جدید. تابستان ها، سفر به یک جای جدید. اگر جور نشد، یک سفرنامه ی جدید ، احتمالا از ضابطیان. اگر اهل کلکسیون باشی، هر پاییز یک دفترچه جدید برای کلکسیون برگ هایت. اگر نباشی، چند تا گل سر یا کش موی مامان ساز با برگ های پاییزی. شاید گردنبندی ساده یا تاجی پر از برگ های زرد، قرمز و نارنجی. زمستان ها؟ شالگردن مامان دوز جدید. ده سالت که شود، بافتنی یادت میدهم. فقط خدا میداند چه قدر توی اموزشش مهارت و حوصله دارم. 

از بعد هفت سالگی، تنها حمام میکنی. از ده سالگی به بعد، تمام مسئولیت دکور و نظافت اتاقت بر عهده خودت است. نمره هایت به کتفم هم نیست. یادت میدهم که دوستی» یک میراث خانوادگی است. امیدوارم به خاله ات نروی و از داشتن دوست استقبال کنی. انوقت میتوانی دوستانت را برای اخر هفته دعوت کنی. شب در حالی که صدای خنده های ریزتان من را بیدار کرده، می ایم دم در اتاق که چشم غره بروم. اقای پدر ساعدم را میگیرد و با سر اشاره میکند که من بروم تا خودش حسابت را برسد. لای در اتاق را باز میکند، شما همانطور خنده به لب خشک میشوید که یعنی خوابید! پدرت چشمکی بهتان میزند، در را میبندد و برمیگردد پیشم. 

سیزده سالت که شد، کسی تو را نمیرساند. یاد میگیری چطور تنها این طرف ان طرف بروی. کلاس هایت، مدرسه، باشگاه، کافه، گیم نت. 

و از همین موقع ها، من باید حسابی برایت توضیح بدهم که چرا سیگار، قلیان، گل، بدون کاندوم و خیلی چیزهای دیگر تجربه های خوبی نیستند. امیدوارم تو به قدر نوجوانی های من نترسی، وقتی از کافه برمیگردی و لباست بوی دود سیگار دوستانت را میدهد. ان هم چه لباسی! خیلی تلاش کردم موقع خریدن این شلوار زرد که در عوض جای دوخت کنارش تا کمر چاک دارد نظرم را نگویم. نمیخواستم توی ذوقت بخورد. اخر شلوار جین زرد قناری که دو طرفش به عرض سه سانت خالی است؟ حتی اسمش چاک هم نیست! سوپر چاک شاید! پوف! از زمانی که توانستی انتخاب کنی، من و پدرت در خرید لباس هایت ساکت میمانیم. گاهی وقتی مشغول دید زدن آینه هستی زیر چشمی نگاهی با هم رد و بدل میکنیم که واقعا سلیقه نسل حوان چه قدر به ابتذال کشیده شده!

خانه ما چند تا قانون دارد که به هیچ وجه نباید شکسته شوند:

۱_ در هر سه وعده غذا، همه کنار همیم. 

۲_ از ساعت ده شب به بعد، همه کنار همیم. اگر هم کسی میخواهد برود بیرون، با هم میرویم.

۳_ خرید کردن عموما باهمدیگر و به صرف بستنی است. 

وسط این باهم بودن ها، هر کس زمان های فردی خودش را دارد. من و پدرت هم زمان های دوتایی خودمان را. البته اخر هفته ها میتوانی با من و بابایی بیایی. یا داریم با هشتگ رفتگران طبیعت زباله جمع میکنیم، یا رفته ایم خانه دوست های عتیقه مان، یا در خیریه هاییم. انجاست که میتوانی ببینی بچه هایی هستند که از فقر رنج میکشند، از بیماری، از مشکلات خانوادگی، از اعتیادها. انجاست که میفهمی دنیا را گوه برداشته.  این میشود اولین درس زندگی ات: دنیا، عادلانه نیست. 

هفده سالگی میتوانی اولین سفر مجردی ات را تجربه کنی. به ما هیچ مربوط نیست کجا. خودت انتخاب میکنی. تمام طول سفر هم فقط یک بار باهات تماس میگیریم.

هژده سالت که شد، میتوانی اولین مهمانی ات را بگیری. ما از خانه میرویم. میتوانی دوست های پسرت را دعوت کنی. خودت غذا بپزی. یا از بیرون چیزی سفارش بدهی. من نگرانم مشروب بخورید. پدرت چپ چپ نگاهم میکند. 

دو مورد اخر را خودم تجربه کرده ام. امیدوارم حسشان برای تو هم بی نظیر باشد.  

تولدهای هر سالت هم بی نظیر خواهند بود. باور کن. مادرت عادت دارد از سه ماه قبل به فکر تدارک تولدها باشد. کادوهایت را خودت لیست میکنی. کادوها به تعداد عدد سنت. از انجا که بچه خودمی، مطمئنم فراتر از استطاعت مالی والدینت چیزی نمینویسی:) 

تا اینجا تولدها را با دوستانت یا با فامیل ها قسمت کرده ایم. بسته به انکه خودت چه خواسته ای. اما تولد هژده سالگی ات فرق میکند. صبحانه را که خوردیم، میرویم جایی که دوستداری و همیشه دوست داشتی. نمیدانم چیست. دریا؟ جنگل؟ موزه؟ پارک؟ دانشگاه؟! یک سالن رقص؟ تئاتر؟ موسیقی؟ کویر؟ جاده؟کتابخانه؟ 

 شب، میرویم شهربازی. چون که هژده سالت شده و حالا خانمی شده ای، اجازه داری به ما بگویی چه کنیم. میتوانی پدرت را بفرستی توی استخر توپ و مرا مجبور کنی از توی ان شیشه های مزخرف عروسک شکار کنم! کیک تولدت را خودم میپزم. یعنی پخته ام. قرار است از شهربازی که برگشتیم بخوریمش. سه صبح، همه مان خسته ایم. هیچکس سراغ کیک نمیرود. تو به عادت بچگی هایت میخزی زیر لحاف و بین من و پدرت قایم میشوی. ما هر دو بغلت میکنیم. کیک توی یخچال می ماند. تو توی خیال من.


* بچه ای که هری پاتر دوست نداشته باشه، بچه من نیست! میذاریمش دم در عمو نون خشکی بیاد ببردش! والا. چه معنی داره. 


پ.ن: اره مثلا بچه ها همین قدر خوشبخت بزرگ میشن و اصلنم به فاک نمیرن. هورا! حالا بیاین تولید مثل کنیم!^^


فیلم the beautiful in neighborhood رو ببینید. در مورد احساسات انسانی صحبت میشه و اینکه چون وجود دارن، بی ارزش نیستن. 

تو

این پست، گفته بودیم اگه بقیه عتیقه بازی در میارن، نشونه ناآگهی شونه. خب! ما خودمون چجوری آگاه باشیم و عتیقه بازی در نیاریم؟  بنده اینجا یک دوره از مقدماتی تا پیشرفته طراحی کردم که در دو پست خدمتتون ارائه میشه. شما بسته به ذائقه همایونی تون یکی رو انتخاب فرمایید.

دوره پیشرفته:

اگه از ریشه بررسی کنیم، ادمایی که برخورد بدی با احساسات بقیه دارن، احتمالا با احساسات خودشون هم آشنا نیستن یا برخورد مناسبی براش سراغ ندارن. 

برای این دسته، ما روزانه نویسی احساسات رو پیشنهاد میکنیم. ( با آفر پنجاه درصد هویچ بسدنی.) نوشتن احساساتی که در روز تجربه کردیم، باعث میشه با دقت بیشتری به خودمون نگاه کنیم. 

در مرحله بعد، لازمه بدونیم حالا با این احساس چیکار کنم. 

بینید عزیزان دلم. هیچ احساسی، به صرف وجود داشتنش بد یا آسیب رسان نیست! اگه ناراحتید، اگه عصبانی تشریف دارین، اگه شور جنسیتون زده بالا، اینا تا مرحله ی وجود داشتن» چیزای بدی نیستن! 

نحوه رفتار همایونی شما با اونهاست که اونا رو به چیز خوب یا بدی تبدیل میکنه. 

ایا ناراحتی شدید میتونه چیز خوبی باشه؟ من به شما میگم که بله. دوست عزیزی داشتم که خودکشی کرد. سوگ بزرگی بر سر ما نائل شد. من گریه کردم، غصه خوردم و ناراحت بودم. در نتیجه ی این ناراحتی هام، یاد علاقه ورزشی دوستم افتادم و تصمیم گرفتم روزی روزگاری که پولدار شدم، یه سالن ورزشی با نام اون دوستم تاسیس کنم. هر سال تعدادی علاقه مند رو بدون دریافت شهریه پشتیانی کنم. تا جایی که مطمئن باشم عزیزان تا المپیک و. هم پیشرفت میکنن. تصمیم گرفتم به جای دوست از دست رفته ام، نسل بعدی رو نجات بدم. 

وقتی یک احساس در شما پدید اومده، دیگه هست! با انکار شما، شرم شما، بیان نکردن شما، نیتی شما و. از بین نمیره. بابا گریه کنید! جان من گریه کنید! قیافه رقت انگیز به خودتون بگیرین! غمه دیگه! کجاش زشته؟ زشت، وقتیه که آسیبی برسه، به خودتون یا بقیه. و با انکار، با نادیده گرفتن خودمون یا احساساتمون، اسیب میزنیم.

حالا من با خودم صادق بودم، فهمیدم عصبانی ام. از دست یکی که شیش ماه پیش منو دو در کرده رفته با یکی دیگه ریخته رو هم! چیکارش کنم؟

 تخلیه اش کن. برو بیرون، شروع کن به دوییدن. یه بالشت بردار، به احساست فکر کن و بهش مشت بزن. یه سرچ بزن تو گوگل، حرکت شیر یوگا رو انجام بده و باهاش فریاد بزن. غرش کن. بریز بیرون! ماها این کارارو نمیکنیم نه؟ 

ماها باید بدونیم با احساس کردن غم، ترس، خشم، شور جنسی قرار نیست اونها هویت ما رو شکل بدن. قراره ما، با هویت اگاهمون، اینها رو به سمت درستی هدایت کنیم. 

قراره اینا نیروهای متحرکه ما باشن. نباید ازشون خجالت کشید. نباید از ترس، ترسید! 

اینا طبیعی ان! ط بی عی! 

اگه تونستید با احساسات خودتون کنار بیاید، شاید تونستین به بقیه هم حق بدین ناراحت باشن. گریه کنن. عصبانی باشن. و به بقیه هم کمک کنید که این احساسات رو به درستی و بدون آسیب پشت سر بذارن تا به نتایج خوبی برسن. 


ادامه دارد.


گل های باغ زندگی و مخاطبان جانم! یه بار قبلا پرسیدم، الانم تکرار میکنم. 

نه تنها با قالب که با چیزهای دیگه هم، مشکلی دارین؟ چیزی اذیت تون نمیکنه؟ 


پی نوشت: 

چیزهای دیگه: یه دو دست از اون پیژامه راه راه آبی سفیدم قایم کرده بودم زیر طاقچه، یلدا جون تو راحتی توشون؟ پری تو چطو؟ 

یه مشت پسته و فندق تو اون گنجه ی زیر هدر هست؟ نل نلا؟ قربون قدت مادر! خوردیشون؟ بو نا نگرفته بودن که؟ عشق خودتی به مولا! مخاطب خودتی به علی! 

یه شمشیر و شلوار قرمز اتیشی مخصوص شمر جون گذاشته بودیم زیر ارشیو. شمری راحتی مادر؟ 

چارتا موزیک قری و دوپس دوپسی و تی شرت لش برا عالمه، یه لنز چشم رنگی هم برا هلما که نگاشون کنه بگه هه! چشا خودم خار همه این لنزارو ماچ کرده! 

یه سیگار برگ هم با دستان همایونی پیچیدم گذاشتم تو هشتی کنج سمت راست وبلاگ، علی بزنه بر بدن.  

متاسفانه برا ان دیگر عزیزان جان از جمله دارک انجل، چیزی تو بساط نداشتم. ماچ و اینا کفافه؟ 

خلاصه که راحتین همه؟ کم و کسر نبود؟ 


سلام گوگولی های هویج بستنی! خوبین مخاطبای قشنگم؟ دماغ هاتون چاغه؟ 
خب خدارو شکر (با لحن خاله شادونه)
چالش مذکور: زندگی به سبک دخترم/پسرم.
همونطور که در خطوط ابتدایی

این پست همایونی ما مشاهده میکنید، قراره در مورد کارهایی حرف بزنیم که فکر میکنیم میتونیم برای بچه اینده مون انجام بدیم. 


+ اینجانب در پایان پست تاکید کردم که چه قدر با زاد و ولد مخالفم و اصلا نمیخوام این مورد رو نشر بدم. منتها اگه تا الان نفهمیدین بذارین اینجوری بگم که ( صدایش را یواش و مرموز میکند) من اینجا فقط یه کارگر ساده ام. صاحب مغازه یکی دیگس. اره بابا. اسم وبلاگ رو ایشون انتخاب کرده، قالب رو ایشون ساخته، پست ها رو ایشون انتخاب میکنه. نگم براتون. شمر ابن ذی الجوشنیه برا خودش.
خلاصه این چالش رو مهمون صاب مغازه باشین. نوش جان.

پی نوشت: گفتن نداره که اگه نوشتین، میتونید ما رو در جریان بذارین تا پستتون رو همینجا لینک کنیم. باعث مباهات و اینامونه! دورت بگردم مخاطبم. ماچ. 
پست ها:
رامین:

کلیک،  مهدیس: 

کلیک، هلما:

کلیک


پست قبل:

کلیک

مع هذا، ما یه ورژن کوتاه تر داریم برا اون دوستانی که فقط میخوان در ظاهر عنتر نباشن و ریشه و اینا خیلی براشون نیس. سوال اینه: وقتی یکی میاد میگه غمگینم، حالم داره از این دنیا و بی رحمی هاش بهم میخوره، چیکار کنیم؟ 

گل های باغ زندگی! اول از همه، بفهمید» که اون آدم شما رو محرم خودش دیده و از این بابت یه باد خوشگل ریز بندازین به غبغب همایونی. بعد هم سعی کنید در جایگاه یک محرم وارد عمل بشید:
 به هیچ وجه احساسات بقیه رو مسخره نکنید! 
برچسب نزنید. نگید لوسی، زودرنجی، حساسی. حتی اگر حس میکنید لازمه به دوستتون بگید که روحیه حساسی داره، الان وقتش نیست! 
قضاوت نکنید. به ویژه اینکه نگید به نظر من حق با طرف مقابله و چرا داری زر میزنی!
مهربون باشید. بعضیا تماسی ان، بعضیا کلامی و. امیدواریم بدونید طرف مقابل چجوریه. ولی اگه نمیدونید، بپرسید! ازش بپرسید: میتونم/میخوای بغلت کنم؟ یه بغل به ما میدی؟ حتی بپرسید: کاری هست که الان بتونم برات انجام بدم؟ به همین راحتی! 
دو تا جمله رو یاد بگیرید: میدونم» طبیعیه». به بقیه بگین اگه دلتنگن و دلشون میخواد به دوسپسر عتیقه دو سال پیششون پیام بدن، احمق نیستن. طبیعی ان. بگید که میدونید، میفهمید، درک میکنید. حالا بعدش اگه خواستین یه یاداوری هم کنید که دوسپسر قبلیه چه قدر عتیقه بوده و اینا.
از خودتون مایه بذارین! بگید : هر وقت کاری داشتی من هستم. بگید: تنها نیستی رفیق! بگید: من کنارتم. با هم از اینم میگذریم. اگه میتونید وسط تاریکی زندگی بقیه یه نور کوچیک و گرم باشید، این موهبت شماست. به موهبتتون چنگ بزنید! 
تو یکی از گروه های دوستانه من، این جمله بابه: اگر گریه داری، بیا دور هم گریه کنیم. ادما وقتی شکننده میشن، خیلی لازم دارن یه نفر زیر کتفشون رو بگیره و نذاره بیشتر سقوط کنن. ناجی باشید. ادم حسابیا این لطفتون رو یادشون نمیره. 
  کی از همه بدبخت تره بازی نکنید. البته این مورد و مورد قضاوت نسبی ان. بعضی وقتا، خوبه که بگیم اره بابا! دختره خیلی لاشی بود که ولت کرد رفیق. و قضاوت کنیم تا طرف حس کنه درک میشه. بعضی وقتا توضیح اینکه ببین دوستم! منم قبلا تو این شرایط بودم و میفهمم چی میگی» خوبه. من از تو بدبخت ترم ولی ببین چه قدر قوی ام نه! منم این مشکل رو داشتم و درکت میکنم، اره. 
کثیف ترین بازی ممکن، بازی حالا صبر کن باباتم میمیره» هست! شما فرض کن یکی کنکور داره، بعد میخوای بگی استرس نداشته باشه. میری میزنی رو شونه اش میگی: بابا کنکور که چیزی نیست. پس فردا وارد جامعه میشی از صد طرف به فاک میری! زندگی انقدر مشکلات بزرگ تر دارههههه! اینکه چیزی نیست! 
این کارتون، مصداق کاملی از اینه: طرف مادرش فوت کرده، نشسته سر قبر داره گریه میکنه. شما در نقش زورو با شنل خفن و مشت گرده کرده وارد میشین و میگین: اوووو! اینکه چیزی نیست! خبر نداری! یه روز باباتم قراره بمیره! خودتم پیر میشی اایمر میگیری، تو پوشک میرینی، کسی نیست بت، خودتم میمیری! 
همین قدر کثافت بار و ننگین! 
اگه کسی داره از جامعه میناله، مثبت باش و از خودت شروع کن رو تموم کنید. 
من از خودم شروع کردم و از خودم هم تموم کردم! بعدش چی؟ با یه گل بهار میشه؟ 
نباید شعور عمومی بره بالا؟ نباید برای بالا رفتنش تلاش کنیم؟ بشینیم بگیم مثبت باش! خوشحال باش! رنگی باش! اینجوری چیزی از زشتی های دنیا کم میشه؟ در این مورد خاص، در خودتونو بذارین! دیگه دارین خیلی میرین جاده خاکی! اینجا، شما نیاز به مشاوره و کمک دارین نه طرف مقابل. شما چشماتو باز کن. عوض رنگین کمون و یونیکورن، دغدغه مند باش و به فکر مردمت خدمت کن. از اون دوست دغدغه مندت هم تشکر کن.
کلام آخر: امیرکبیر، سر مساله واکسن نشست برا مردمش گریه کرد. 
شما تصور کن نزدیکانش میشستن میگفتن: چه قدر چسناله ای تو اخه! یکم رنگی باش! از خودت شروع کن! اینکه چیزی نیست، باباتم قراره بمیره! چرا گریه میکنی؟ ناراحتی؟ بابا ناراحت نباش دیگه امیرکبیر! أه! 

فیلم the beautiful in neighborhood رو ببینید. در مورد احساسات انسانی صحبت میشه و اینکه چون وجود دارن، بی ارزش نیستن. 

تو

این پست، گفته بودیم اگه بقیه عتیقه بازی در میارن، نشونه ناآگهی شونه. خب! ما خودمون چجوری آگاه باشیم و عتیقه بازی در نیاریم؟  بنده اینجا یک دوره از مقدماتی تا پیشرفته طراحی کردم که در دو پست خدمتتون ارائه میشه. شما بسته به ذائقه همایونی تون یکی رو انتخاب فرمایید.

دوره پیشرفته:

اگه از ریشه بررسی کنیم، ادمایی که برخورد بدی با احساسات بقیه دارن، احتمالا با احساسات خودشون هم آشنا نیستن یا برخورد مناسبی براش سراغ ندارن. 

برای این دسته، ما روزانه نویسی احساسات رو پیشنهاد میکنیم. ( با آفر پنجاه درصد هویچ بسدنی.) نوشتن احساساتی که در روز تجربه کردیم، باعث میشه با دقت بیشتری به خودمون نگاه کنیم. 

در مرحله بعد، لازمه بدونیم حالا با این احساس چیکار کنم. 

بینید عزیزان دلم. هیچ احساسی، به صرف وجود داشتنش بد یا آسیب رسان نیست! اگه ناراحتید، اگه عصبانی تشریف دارین، اگه شور جنسیتون زده بالا، اینا تا مرحله ی وجود داشتن» چیزای بدی نیستن! 

نحوه رفتار همایونی شما با اونهاست که اونا رو به چیز خوب یا بدی تبدیل میکنه. 

ایا ناراحتی شدید میتونه چیز خوبی باشه؟ من به شما میگم که بله. دوست عزیزی داشتم که خودکشی کرد. سوگ بزرگی بر سر ما نائل شد. من گریه کردم، غصه خوردم و ناراحت بودم. در نتیجه ی این ناراحتی هام، یاد علاقه ورزشی دوستم افتادم و تصمیم گرفتم روزی روزگاری که پولدار شدم، یه سالن ورزشی با نام اون دوستم تاسیس کنم. هر سال تعدادی علاقه مند رو بدون دریافت شهریه پشتیانی کنم. تا جایی که مطمئن باشم عزیزان تا المپیک و. هم پیشرفت میکنن. تصمیم گرفتم به جای دوست از دست رفته ام، نسل بعدی رو نجات بدم. 

وقتی یک احساس در شما پدید اومده، دیگه هست! با انکار شما، شرم شما، بیان نکردن شما، نیتی شما و. از بین نمیره. بابا گریه کنید! جان من گریه کنید! قیافه رقت انگیز به خودتون بگیرین! غمه دیگه! کجاش زشته؟ زشت، وقتیه که آسیبی برسه، به خودتون یا بقیه. و با انکار، با نادیده گرفتن خودمون یا احساساتمون، اسیب میزنیم.

حالا من با خودم صادق بودم، فهمیدم عصبانی ام. از دست یکی که شیش ماه پیش منو دو در کرده رفته با یکی دیگه ریخته رو هم! چیکارش کنم؟

 تخلیه اش کن. برو بیرون، شروع کن به دوییدن. یه بالشت بردار، به احساست فکر کن و بهش مشت بزن. یه سرچ بزن تو گوگل، حرکت شیر یوگا رو انجام بده و باهاش فریاد بزن. غرش کن. بریز بیرون! ماها این کارارو نمیکنیم نه؟ 

ماها باید بدونیم با احساس کردن غم، ترس، خشم، شور جنسی قرار نیست اونها هویت ما رو شکل بدن. قراره ما، با هویت اگاهمون، اینها رو به سمت درستی هدایت کنیم. 

قراره اینا نیروهای متحرکه ما باشن. نباید ازشون خجالت کشید. نباید از ترس، ترسید! 

اینا طبیعی ان! ط بی عی! 

اگه تونستید با احساسات خودتون کنار بیاید، شاید تونستین به بقیه هم حق بدین ناراحت باشن. گریه کنن. عصبانی باشن. و به بقیه هم کمک کنید که این احساسات رو به درستی و بدون آسیب پشت سر بذارن تا به نتایج خوبی برسن. 


ادامه دارد.


این پست رو بخونید. 


+ رامین یه مخاطب مونث داشت، قبلنا براش کامنت میذاشت که : چیه شما پسرا هی سربازی سربازی میکنید! خب ما دخترا هم تو اشپزخونه خدمت میکنیم!!

البته که بنده جر دادم آن دهان را. و البته که رامین خیلی با تربیت تر و خیلی باشخصیت تر از اونه که بخواد در جواب این مخاطباش چیزی بگه. حالا جان کلام اینکه مثل اون خانوم نباشیم. اگر با رویه وبلاگی مشکل داریم، میتونیم نظرات منفی و صد من یه غازمون رو برا خودمون نگه داریم و آنفالو کنیم! آنفالو برعکس فالو هست عزیزانم! تعبیه شده برای همین روزها! استفاده کنید. 


+یه سرباز از سربازیش مینویسه. چیش براتون عجیبه؟ یه گیاهخوار از گیاهخواریش مینویسه. چیش عجیبه؟ کنکوری از درس، ورزشکار از ورزش، به من و شما چه مربوط واقعا؟ من خودم جزو اون ادمایی بودم که رفتم یه وبلاگی گفتم چه قدر درس درس میکنی و پاسخ شنیدم چه قدر ورزش ورزش میکنی و یاد گرفتم که ادما حق دارن تو صفحه هاشون، از سبک زندگی شون حرف بزنن. 


++ تا یازدهم اردیبهشت براتون پست پیش نویس کردم. 


توی سفرمان چندجایی حس کردم افسردگی دارد و مواد مصرف میکند.

برایش نوشتم: سفر که بودیم حواسم بهت بود گاهی. گفت خب تو که حواست بوده چه نتیجه ای گرفتی؟ نوشتم: این نتیجه که بدوعم بیام بهت بگم مواظب خودت باشی❤

حواسم بود که پیامم میتواند لاس باشد ولی فضا داشت کی از همه عاقل تره میشد و لازم بود تعدیلش کنم. نوشت: عزیز منی شما خااااااانم❤

حساب کار را کردم. 

کمی بعد نوشت: میدونستی چپ چپ نگاه میکنی جذاب تر میشی؟ 

حرف هایی که باید در مورد افسردگی میزدم را زدم و گفتم نگرانش هستم. اخرش نوشتم: یه نکته هم در مورد نگاه چپ چپ من و اینا. بیا لاس نزنیم. من خارمادرطور دوستتدارم. 

خندید و نوشت: دهنتو سرویس


پی نوشت: من اخیرا فهمیده ام خیلی از حرف های عادی ام میتواند لاس برداشت شود. یک بار به آریان گفته بودم اگر دفعه بعد که دیدمش هم نارنجی بپوشد، بلوزش را با رکابی مشکی ام طاق میزنم. بعدها فهمیدم که لاس بوده. الله اکبر. 


این روزها یا عین اسب بارکش دارم به خرگوش کوچولو خدمت میکنم، یا درگیر دوستانم هستنم. یک و نیم بعد از نیمه شب در حالی که چشمانم نا ندارند خروارها برای ساغر تایپ میکنم تا مبادا حس کند تنهاست. تو استوری ها هر طور هست تان تان را جا میدهم چون میدانم برایش مهم است. گاهی با ادیب حرف میزنیم. با بردیا. با سپیده. محدثه. ساغر. زمان و انرژی هنگفتی که برای نازی میگذارم. سعید و مریم و بهرام گاهی جا میمانند و من دلم میخواهد سرم را به دیوار بکوبم! گاهی دلم عمیقا برای سعید تنگ میشود ولی یا مثل الان انقدر خسته ام که نمیتوانم با او در ارتباط باشم یا دستم بند است. مادر و خواهرم مدام صدایم میزنند و روزمرگی جانم بریده. همین خرگوش کوچولو، قد نگه داری از دو تا توله خرس کار و خستگی دارد! فرش بشور، ملافه بشور، ملافه اتو کن، باسن مبارکشون رو بشور، سشوار بکش، بازی کن، بغل کن، ماساژ بده.

داشتم میگفتم! مثلا نگار! از بچه های دانشگاه است و من اصلا نمیفهمم از کی روابطمان وارد فاز خاطره تعریف کردن شده! احساس میکنم روابطم انقدر زیاد و گسترده اند که برایشان زمان کم میاورم. دلم میخواهد به نگار باشگاه، سارا و غزل هم پیام بدهم ولی نمیرسم! دانه دانه دوستانم را به طرز فجیعی دوستدارم و اصلا دلم نمیخواهد برایشان کم بگذارم. ولی خسته ام. امروز فردا میشود که همه اپ های ارتباطی را پاک کنم و بروم زیرمیز خودم را بغل بگیرم. قبل تر ها، بیشتر برای خودم زمان میگذاشتم. گاهی تنهایی میرفتم کافه همیشگی. گوشی را میگذاشتم کنار، یک کتاب از جلال ال احمد، که توی قفسه وسطی کافه است و خواندنش را همان جا شروع کرده ام، برمیداشتم. کتاب میخواندم، تا زمان رسیدن سفارشم یواشکی از کوله ام شیرینی مشهدی میخوردم. بعد شامم را تمام میکردم و برمیگشتم وسط زندگی. یادم هست یک شب داشتم از صمد بهرنگی میخواندم. مردک جذاب که جانم فدای او، اخر یکی از داستان هایش نمک ریخته بود و من پاشیده بودم از خنده! گفته بودم برایم آب بیاورند و توی جام کنار دستم تا نیمه اب بود. عادت خوبی نیست ولی وقتی وارد کافه میشوم، انگار که خانه مان باشد ساعت و دستبند و امثالهم را در می اورم و لباس ها را کم میکنم. توی عکس هم تی شرت لشی تنم است، شال سیاهی دور گردن، موهایم به شدت کوتاه اند. عینک به چشم دارم و کتاب را باز نگه داشته ام. بوک مارک چرمی قشنگم لای کتاب است. زبانم را از کنج دهنم داده ام بیرون و غرق شادی و شیطنت کودکانه ای هستم. همه این صحنه، از پشت آن جام آب روی میز پیداست! عکس کیفیت داغانی دارد و زبان کنج دهنم انقدری مسخره هست که هیچ کجا منتشرش نکرده ام. فردای آن شب امتحان شیمی داشتم. چیز زیادی نخوانده بودم. رفته بودم کافه شام میخوردم، صمد میخواندم و میخندیدم.

بارها دنبال ان عکس گشتم ولی پیدایش نکرده ام! دلم دیدن ان قیافه خودم را میخواهد. 


پ.ن: این را همیشه سعید بهم میگوید: تو وقت نداری دوستپسر داشته باشی! و من هر چه جلوتر میروم، بیشتر به حرفش ایمان می اورم. امشب طوری خسته بودم که به خرگوش کوچولو گفتم نکن مامان جان! و بعد فهمیدم کار خاصی نمیکرده:| 


۱: در بلاگفا باهم آشنا شدیم. از اواخر سال ۹۲ یا شاید اوایل ۹۳. توی گروه بلاگرانه تلگرامم ادش کرده بودم. یک بار در زمستان ۹۶ دیدمش. توی مترو میرداماد بودیم، مادرم در سکوی مقابل نگران و عصبی نشسته بود. من حتی سرم را بالا نکردم تا نگاهش کنم. قدم تقریبا تا سینه اش بود. و این کمک میکرد نخواهم به صورتش نگاه کنم. هدیه هایی که برای هم گرفته بودیم را دادیم و رفتیم! شواهد و مدارک گویا هستند که من نه سلام کردم و نه خداحافظی! هنوز به سر قطار نرسیده بودم که دوباره پیام دادن بهم را شروع کردیم! 

بعد در نمایشگاه کتاب ۹۷ کنار هم بودیم. من کنار او و محمد راه میرفتم و گپ میزدیم. بی قید و خوشحال و نارنجی پوش. بعضی از حرف هایش را بابت شلوغی نمایشگاه و لهجه اش نمیشنیدم یا متوجه نمیشدم. 

تابستان سال کنکورم که شد، نمیتوانستم از عهده کاکتوس ها بر بیایم. یک میز کاکتوس بودند، نیازمند به رسیدگی، تهیه گلدان جدید، اب دادن، مراقبت از قلمه ها و. از تابستان ۹۷، تا پاییز ۹۸ کاکتوس هایم را به امانت برایم نگه داشت. دو بار زحمت باربری رفتن را برایم کشید و بیش از یک سال مراقبت از گلدان هایم! وقتی به من برشان گرداند، چند گونه جدید هم به گلدان هایم اضافه کرده بود. حالا هفت سال است که باهم دوستیم و من انقدر دوستش دارم که موعد نوشتن، بغضم گرفته.


۲: از ایشان احتمالا در یک پست دیگر جداگانه برایتان مینویسم. گمانم سال ۹۶ باهم اشنا شدیم. آرام وحشی، دو تا فن خفن داشت. فن که میگویم یعنی از انهایی که وبلاگت را مثل خودت دوستدارند، ارشیوت را میخوانند و تو را بلدند! و او فن ترین فن های دو عالم است! به همین سبب هم مهربان تر از بقیه دوستش دارم و بودنش همیشه مرا دلگرم میکند. پرتقال من» گفتن هایش مرا پرتقال کرده. عاشقانه در تب و تاب این میسوختم که بروم خانه ی زیباییشان! شما میدانید، من فقط به ادمهایی که بی نهایت دوستشان داشته باشم پیشنهاد و اندرز و اینها میدهم. و او تا دلتان بخواهد دست رد به اندزهای گران قدرم زده و بازهم باارزش  مانده. یک بار متن بغل وبلاگم را گذاشت بغل وبلاگش و ان سالها باهم دشمنان وبلاگی مان را سلاخی میکردیم.

 داشتم وسایلم را میبردم خوابگاه که زنگ زد. گفتم بعدا تماس میگیرم و بعد که با پدرم توی ترافیک برگشت به خانه بودیم زنگ زدم. یک سری کتاب میخواست. الان یادم نیست ولی فکر کنم سعی کردم دلگرمش کنم که حتما کتاب ها را برایش پیدا میکنم. توی گروه دانشگاه گفتم و سه جلدش را از سید گرفتم. پسر بدی نیست. دو جلد را از یک دست دوم فروشی زیرپله ای در کرج خریدم. خدا میداند چه قدر ذوق کردم که انجا پیدایشان کرده بودم. بقیه را یادم نیست ولی همه را پیدا کردم. یک یا دو باری رفتم دفتر پیشخوان و بعد برگشتم خوابگاه تا کتاب ها را بردارم. میخواستم برایش روی قلب های رنگی، جملات انگیزشی و فدایت شوم بنویسم ولی پاهایم از پیاده روی درد میکرد و لازم بود حتما و سریعا به دفتر پیشخوان برگردم.  زمان تنگ بود و متاسفانه امکانات خوابگاه کم. کتاب هایش را پست کردم. در این پروسه چند باری تلفنی ش هم حرف زدم  چند روز پیش پیام دادم حالش را بپرسم ولی گویا اشتباهی شماره مادرش بود. مادرش هم مثل خودش مهربان و ناز است. چیزهای کمی یادم مانده. مهربانی خانم مسئول پست را یادم هست، و اینکه کنار خیابان نشسته بودم تا خستگی در کنم. جز اینها، یک حس را پررنگ یادم مانده.  تمام آن مدت، مثل خر خوشحال بودم که کاری از دستم برامده. 


۳: هیچ اطلاعاتی در دسترس نیست که از چه سالی اشنا شدیم. زحمت بسیار برای من کشیده. بسیار. شبهای خوابگاه شام هایم را پشت ساختمان دفتر، در حالی که با او حرف میزدم و به ماه نگاه میکردم خورده ام. دیشب پیام داد و من احساس کردم مشوش است و میخواهد حرفی بزند. مانده بودم بپرسم که حرفی داری یا نه که کمی بعد نوشت صخی؟ و بعد بهترین وظیفه ممکن را به من محول کرد. من از اعتمادی که آدمها بهم میکنند غرق سرور میشوم و فقط خدا میداند چه قدر میخواهم که کاری برای دوستانم انجام دهم. صبح سر صبحانه ارام ارام برای مامان توضیح دادم که بسته هایی که در چند روز اینده میرسند مال دوست من هستند. البته خیلی حرفه ای تر و چرب زبان تر. دیشب تا ساعت دو بیدار بودم. به بسته بندی کادو فکر میکردم، به ضدعفونی، به خرید، به رنگ ها، دایرکت اینستا را چک میکردم و منتظر بودم. مغزم با چنان سرعتی پردازش میکرد و انقدر جدی گرفته بودم که یاد مهم ترین کارهای زندگی ام افتادم! شوخی نمیکردم و مدام میگفتم وقت تنگه! جدی باش! هرهر کرکر بسه! بسته هنوز نرسیده و من هم هنوز ارسالش نکرده ام ولی میدانم که مو لای درز کارمان نمیرود. این بار هم مثل خر خوشحالم که میتوانم کاری کنم. 


دوستی های وبلاگی، میتوانند همین قدر جذاب باشند. آدمهای وبلاگ میتوانند همین قدر کنار هم باشند. میشود دوست داشت و اعتماد کرد حتی بدون اینکه دو بار او را دیده باشی. میشود دلتنگشان شد، دلتنگ همان لهجه ای که تو متوجه اش نمیشدی. میشود عاشقشان ماند. عاشق آدم هایی که کیلومترها دورند ولی در قلبت. 


میخواهم بیشتر برایتان از ادمهای وبلاگ بگویم، با صخی همراه باشیم. 



پی نوشت: مخاطبا! تو که انقدر خوبی و پست های طولانی ام را میخوانی، ایا میدانی کامنت بدهی ما را خوشحال میکنی؟ لذا سکوت قبلت رو بشکن عزیزکم! 


توی ورودی های ما، پسری هست عاشق پیوند گوز با شقیقه و اثبات چس دغدغه بودن دیگران! 

 کانال تبادل کتاب دانشگاه را راه انداختیم،  میگفت ملت کف خیابان گشنه اند. برو درد جامعه را ببین. 

در مورد جمع آوری لیوان های یک بار مصرف سلف حرف میزدیم، میگفت مردم گشنه اند. برو درد جامعه را ببین. 

البته که من جر دادم آن دهان را. ولی بعدها، فهمیدم وقتی میخواهم قدم مثبتی بردارم، زیاد با این استدلال مواجه میشوم. 

نمونه اخرش، خسته نباشید سرباز ۲. بچه ها را تیم کردم تا یک روز برویم با سربازهایی که میبینیم گپ بزنیم، پای درد و دلشان بنشینیم، بهشان حس خوب هدیه بدهیم. 

واکنش خواهرم این بود که ضرورتی نداره! بچه های کار تمام زندگیشون تباهه. دو سال که چیزی نیست! اگه میخوای کار مثبتی انجام بدی، چیزای خیلی مهم تری هستن!

واکنش مادرم این بود که برید به کسایی حس خوب بدین که دارن به بقیه خدمت میکنن! به پرستارا، دکترا. (الان هم که بازار کرونا و فیلم های مجازی بیمارستانی داغ است!)

  از خواهر و مادرم پرسیدم که چه قدر مورد سربازها میدانند؟ نتیجه: هیچ قدر! و انجا بود که یاد ان پسر گوز و شقیقه ای دانشگاه افتادم. چون اطلاعات او هم در مورد لیوان یک بار مصرف همین بود. 

یادم افتاد از بزرگی پرسیدیم کشورمون خیلی چاله چوله داره، کدومو پر کنیم؟ گفت شما حوزه ای که میتونی توش فعالیت کنی (مثلا درسش رو خوندی) و دغدغه اش رو داری معلوم کن. برو همونو بچسب. شما نمیتونی همه کاری بکنی! کاری که بلدشی رو شروع کن!

بله درسته. مردم تو خیابون گشنه ان. کودکای کار تمام زندگیشون تباهه. دکترا زندگی ادمارو نجات میدن. ولی، اینا دلیل نمیشه سربازا، کتابا و لیوان یه بار مصرفا نیاز به کار نداشته باشن. من دوست سرباز داشتم، همین الان میتونم ده تا سرگرمی دوره سربازی پیشنهاد بدم.ولی تو ارتباط برقرار کردن با بچه ها واقعا گند میزنم! حوزه اگاهی من سربازه! نه کودک!

این یه طرف قضیه. چون دغدغه های دیگه ای تو دنیا وجود داره، دلیل نمیشه ماها چس دغدغه باشیم. ما حوزه فعالیتمون متفاوته. علم مون متفاوته.

دو:از سرباز مهم تر، کودک کاره. از کودک کار مهم تر، اعتیاد در محله های پایینه. از اون مهم تر، اعتیاد جوانانه. از اون مهم تر ن سرپرست خانواره. ن سرپرست خانوار خیلیاشون نتیجه ی طلاقن. پس از اون مهم تر طلاقه. از طلاق و ن سرپرست مهم تر، ن توی زندانه. از اون مهم تر، اسیب دیده های سیل و زله های دما دم کشورن. از این مهم تر، بچه ها و نوجوونای کانون اصلاح تربیتن. از همه اینا مهم تر !! مردم تو خیابون گشنه ان! برو درد جامعه رو ببین.

کی از همه بدبخت تره بازی نکنیم! پاشید تو هر حوزه ای که میتونید قدم بردارین. بذارید ماهم تو هر حوزه ای که ازمون بر میاد فعالیت کنیم. شاید وسعمون کم باشه، شاید اعدامی ها رو نجات ندیم، معتادی رو درمان نکنیم ولی ما داریم راه میریم! تو هم راه برو. مسیرت رو باهامون قسمت کن و ازمون بخواه حمایتت کنیم! اگه کاری بر میومد و حمایت نکردیم اونوقت بگو چس دغدغه ایم.

سه: فک کنید سیل که میومد، همه خیریه ها کودکان کار رو ول میکردن میرفتن سر سیل! 

سال بعد همه میرفتن سراغ کودکان کار! 

سال بعد سراغ معتادا! اینجوری هر بار یه قشر دیده میشد و بقیه به درد خودشون میمردن! حالا خیلیا، مثل سربازا، حیوانات، محیط زیست و. اصلا وارد این بازی نشدن! کلا دارن تو درد خودشون میمیرن! اگه همه بخوان رو گشنگی شکم ملت کار کنن، معتادا چی میشن؟ 

 رسیدگی به اسیب های اجتماعی برای ساخت یه جامعه سالم، مثل اینه که چندین نقطه رو میخوای دایره وار کنار هم قرار بدی و بعد با خط بهم وصلشون کنی. اگه نقطه ها تو سطوح متفاوتی باشن، یکی خیلی بالا و یکی خیلی پایین، دایره شما قناص میشه! همه مشکلات، تا لحظه مرتفع شدنشون نیاز به رسیدگی دارن. جامعه ای که تمام مردمش سیر باشن ولی از افسردگی خودکشی کنن جامعه خوبی نیست! پس نمیتونیم بگیم گشنگی جلوتر از مشکلات روحیه!

اسیب های اجتماعی، دومینویی رفتار میکنن. حقیقت اینه که در نگاه از بالا، اینجوری نیست که بگیم اگه قطعات درشت تر دومینو رو برداریم، کار خفن تری کردیم! در نگاه اول، شما حجم بزرگ تری رو از اسیب نجات دادین که دمتونم گرم. ولی در نهایت، شما یک قطعه رو برداشتین. ما هم یک قطعه رو! هر دومون تو متوقف کردن دومینو، یک سهم ادا کردیم. 

کلام اخر اینکه: شنیدین میگن ادمی نیست که تو سربازی دودی نشده باشه؟ فشارها و فضای ناسالم سربازی باعث میشه جوون هامون سیگار بکشن! اگه این یه قطعه از دومینو نیست پس چیه؟ معتادا از کجا میان مگه؟ شما هم تصورتون یه جای خاکی با دیوارای اجری مخروبه اس نه؟ 


پی نوشت ها کامنت شدن. 


همه تان میدانید الان در ساحت مقدس یک دانشجوی کشاورزی هستید. حالا فکر کنید من یک کاغذ داده ام دستتان ، بالایش هم نوشته ام: پر کردن این پاسخ نامه به پایان نامه من کمک شایانی میکند. 
خلاصه که بیایید جواب این بچه ی دانشجوی کشاورزی علاقه مند به گرایش گل های زینتی را بدهید! گل مورد علاقه تان چیست؟ 


پی نوشت: حالا البته که من برای پایان نامه نمیخواهم. در چند و چوند کارم سرک نکشید دلبندانم، خلاصه اش اینکه میخواهم کسب و کار اینترنتی راه بندازم و به آرا مردمی نیاز دارم. 

نکته بسیار بسیار مهم! لطفا هیچ کلمه ای مبنی بر اینکه این نوشته ها در مورد چه کسانیه مطرح نکنید. من سعی کردم هویت ها رو بیان نکنم. شماهم کمک کنید تا حریم خصوصی بقیه حفظ شه. ممنونم. 



۱: از آرام وحشی میشناختمش. گمانم از وبلاگ یاس رفته بودم وبلاگش. 

 دوستمان دهه شصتی بود و یکهو به این نتیجه رسیده بودیم که پدر من است! رابطه پدر دختری خوبی داشتیم. کامنت ها و جواب کامنت های طولانی و خوب و مهربان. به درجه ای از دوستی رسیده بودیم که ادش کرده بودم تو گروه تلگرامی بلاگرانه مان. به مرور نمیدانم چرا ولی توی گروه روی مخ همه میرفت!

آن زمان من دختر خوب فامیل بودم و خانواده ام اصلا بر نمیتابید عکس پسر _ یا متنی در مورد یک پسر_ استوری کنم! شب تولدش پیام داد که : من میرم دوش بگیرم، وقتی برگشتم برام تبریک تولد استوری کرده باشیا!!! من نمیدانم چه قدر احمق بودم که قبول کردم ولی مدام استوری هایم را چک میکردم و نگران بودم پسرخاله ام دیده باشدش!

یک شب در پی وی به من گفت: بوس شب به خیر نمیدی به پدرت؟ 

نمیدانید سنسورهای من در تشخیص تفاوت لاس و محبت دوستانه چه قدر قوی هستند. نمیدانم چه گفت _تو مایه های اینکه چرا شما دخترا اینجوری این و این امل بازیا چیه و اینا. ولی همان شب یک تکه چوب گرفتم دستم و خطی را بین خودمان کشیدم. توضیح دادم که از اینجا به بعد، محدوده شخصی من است.

بعدتر_ گمونم سر حرفای همون شبمون و تاکید من بر مختصات گلیم و پا_ بنده حالت حفظ فاصله و محافظت از مرزهایم را داشتم. 

او در گروه از کره اسب های اطراف محل کارش عکس فرستاده بود با یه متن که اره رفتم عکس گرفتم برا یک نفر خاص و اینها (من اسب و کلا حیوون دوستدارم) و من واکنشی نشان ندادم. 

شاید باورتان نشود ولی اینجاهای قصه علی امد پی وی من و گفت فلانی اومده میگه باهاش قهری! میشه اشتی کنی؟ به خاطر من؟ کلی داره غصه میخوره! عکسایی که برا تولدش استوری کرده بودی رو برام فرستاده و اینها! » 

اولا که دلم میخواست ان عکس ها را فرو کنم در حلقش! دوما که من از شما میپرسم! ایا برای یک ادم سی ساله، کاری سبک تر از این هست؟ با من مشکل داری و در خانه این و ان را میزنی؟ 

علی هم مثل خیلی های دیگر از بهترین هایم بود ولی گفتم نه! همین قدر بچه بازی! گاهی ادمهای سی ساله هم تو را به بچه بازی می اندازند!

چند وقت بعد من حالم خوب بود و تو گروه از سرخوشی ام میگفتم، او امد گفت حالت خوبه؟ من حالم خوب نیست! و من یادم نیست چه کرد، ولی اشکم را دراورد!!! صرفا چون حالش خوب نبود! یاس از گروه ریموش کرد. و برای مدتی همه مان آرامش اعصاب داشتیم. بعدترها معلوم شد گوشه کنار، خیلی هایمان نتوانسته بودیم درکش کنیم و مشکل ساز شده بود. بقیه اش را یادم نیست. خیلی وقت پیش وبلاگش را چک کردم و یک کامنت دادم: با اینکه هیچی درست نمیشه ولی گاهی دلتنگتم و او هم همین جواب را داد. بعد مدتی دیگر دلتنگش هم نشدم و تمام. 


۲: گفتن ندارد. من ریده بودم با آن چالش چشم هایم! هم با او و هم با علیرضا از همان چالش آشنا شدم. سه تایی مثلث خفنی شده بودیم. کامنت هایمان هنوز توی وبلاگش موجود است. سه تا با نمک و باحال بودیم. بعدش من چالش تخته بازان را راه انداختم _ او برد و من دوم شدم_ و بعد او یک وبلاگ پادکست زد و وای چه قدر صدای من در ان وبلاگ کشته مرده داشت! 

خلاصه! هی صمیمی و صمیمی تر. تا اینکه در اینستاگرام دایرکت میداد و من از دیدن پیام هایش حس بدی میگرفتم. یک بار که میگفت حوصله اش سر رفته و بروم حرف بزنم جواب دادم من اسباب بازی نیستم. سرتو با چیزای دیگه گرم کن. سنسورهایم لاس دریافت میکرد ولی غیرمستقیم. من هم پاسخ دادم ولی غیرمستقیم! کامنت دادم که:  ببین! خواستم بدونی تو از خیلی پسرهای دیگه بهتری، ولی من شرایطم خاصه و نمیخوام وارد مرحله جدیدی بشم. 

راست علی چپ را تا خشتک رفت! بالاخره پسرها هم که خدای انکار! 

 باز نمیدانم چه شد، ولی یکهو فهمیدم به دوتا خواهر بلاگر همزمان پیشنهاد دوستی داده و به یکی شان پیشنهاد چت! البته که او نمیدانسته این دو، خواهر هستند!

باورم نمیشد!! دوست بودیم به هر حال! تلگرام پیام دادم تا یک طرفه قاضی نرفته باشم و شاید باورتان نشود، ویس داد و با وقاحت تام تمام حرف هایم را تایید کرد! 

ان روز با پدرم رفته بودیم جنگل و داشتیم جوج میزدیم ولی من سرم به گوشی بود و درگیر ویس های این عتیقه! الان اگر به ان روز برگردم گوشی را از پهنا میکنم توی حلقم و میگویم گورپدرش! از زندگی ات لذت ببر! 

باز بعدتر _دیدار وبلاگی ام در اردیبهشت ۹۷_ فهمیدم با بقیه دوستانم هم لاس میزده. کلا انگار دختری در بیان نبوده که مورد لاسش واقع نشده باشد! 



۳: با او هم حوالی همان چالش چشم ها اشنا شدم. هنوز هم معتقدم زیباترین چشم های مردانه جهان را دارد. به شهری که قبلا در ان زندگی میکردم و عاشقش بودم رفت و امد داشت. اهنگ های مشترک گوش میدادیم و قلم فوق العاده خوبی داشت!

وای که چه قدر کرختم از تعریف کردن داستانش! خلاصه! در دایرکت اینستا حرف میزدیم و من از معتاد بودنش غمگین بودم. گفته بودم هر کاری ازم بر بیاید انجام میدهم. زارپ! کودک الکی مهربانم! مخ زن قهاری بود و من منتظر میماندم تا شب شود و در دایرکت حرف بزنیم. چند شب بعد شماره ام را خواست تا زنگ بزند و فقط سه دقیقه باهام حرف بزند. در ان سه دقیقه برایم یک داستان زیبای عاشقانه گفت و خلاصه! عاشقش شدم. از همین وبلاگ کوفتی!!! باورتان میشود؟ ! البته شما دبدبه کبکبه مرا ندیده بودید که چه قدر ادمهایی را که مجازی عاشق میشوند ساده لوح میدیدم. همانطور که اشاره کردم من آن زمان دختر مقدسی بودم و دوستپسر داشتن با اعتقادات مذهبی ام جور نبود. یک ماه فرصت خواستم تا به پیشنهادش فکر کنم. در یکی از مسافرت هایم به همان شهر ساحلی، لب دریا نشسته بودم و داستان دیدن دختر۱۰۰% دلخواه در ماه زیبای اوریل را میخواندم. مدتها بود فکر میکردم. به او زنگ زدم. گفتم نه. هنوز یک ماه نشده بود. 

دوم مرداد نود و شش میشد یک ماه. ان شب پیام دادم که بگویم بدون او نمیتوانم. خدایا خدایا خدایا! دلم برای خودم پر میکشد. جفتمان از بودن هم خوشحال بودیم. بعد شروع کرد از خودش گفتن! شما فرض کنید توی این مدت گفته بود اسمم غلام است. معتادم. پدر مادرم جدا شده اند. فلان بهمان. 

ولی یک ماه زمان خوبی است تا ادم دروغ هایش را فراموش کند! 

یکهو در امد گفت: اسمم کوروش است، پدر مادرم در تصادف مرده اند، ورزشکارم. فلان و بهمان! :))) قیافه ام ان شب عالی بود و گریه کردنم هم:))) عزیز کوچولویم. 

تا خود نود و هشت، این پسر مرا ول نکرد! بنا به مهارت ها و ادمهایی که دارم، فهمیدم چند هفته بعد از ان شب، با سپیده نامی رل زده بوده. بعد سپیده هم با کسان دیگری. و جالب اینکه من و سپیده و تمام ماها با اهنگ ها و شعرهای یکسانی خاطره داریم من به فاک رفتم تا به او فهماندم نباید طرفم بیاید: بعد دوسال، پیام داده بود! نکته جالب؟ ان روزها دوستدختر فاب داشت!! از خشم میلرزیدم و تمام چهارچوب تخت با من میلرزید! میدانستم چه کنم. ریکورد گوشی را فعال کردم، گفتم به یاد گذشته زنگ بزند و همان داستان را تعریف کند. خوب که پشت تلفن لاس زد، گفتم سمیرا خانوم خوبن؟ (اسم دوسدختر فاب را گذاشتیم سمیرا) بعد، تا جایی که حنجره اجازه میداد داد زدم، فحش های شسته رفته دادم و گفتم که مکالمه مان را ضبط کرده ام، میفرستم برای سمیرا و وای به روزگارش اگر دوباره اطراف زندگی ام باشد! از همان روز، هرگز پیامی ازش نداشتم. 


برایتان بیشتر از آدمهای وبلاگ نوشته ام. با صخی همراه باشیم.


توی ورودی هامون، پسری هست عاشق پیوند گوز با شقیقه و اثبات چس دغدغه بودن دیگران! 

 کانال تبادل کتاب دانشگاه رو راه انداختیم،  میگفت ملت کف خیابون گشنه اند. برو درد جامعه رو ببین. 

در مورد جمع آوری لیوان های یک بار مصرف سلف حرف میزدیم، میگفت مردم گشنه اند. برو درد جامعه رو ببین. 

البته که من جر دادم آن دهان را. ولی بعدها، فهمیدم وقتی میخوام قدم مثبتی بردارم، زیاد با این استدلال مواجه میشوم. 

نمونه اخرش، خسته نباشید سرباز ۲. بچه ها رو تیم کردم تا یه روز بریم با سربازهایی که میبینیم گپ بزنیم، پای درد و دلشون بشینیم و بهشون حس خوب بدیم. 

واکنش خواهرم این بود که : ضرورتی نداره! بچه های کار تمام زندگیشون تباهه. دو سال سربازی که چیزی نیست! اگه میخوای کار مثبتی انجام بدی، چیزای خیلی مهم تری هستن!

واکنش مادرم این بود که : برید به کسایی حس خوب بدین که دارن به بقیه خدمت میکنن! به پرستارا، دکترا. (الان هم که بازار کرونا و فیلم های مجازی بیمارستانی داغ است!)

  از خواهر و مادرم پرسیدم که چه قدر مورد سربازها میدونند؟ نتیجه: هیچ قدر! و اونجا بود که یاد همون پسر گوز و شقیقه ای دانشگاه افتادم. چون اطلاعات اوشون هم در مورد لیوان یک بار مصرف همین بود. 

یادم افتاد از بزرگی پرسیدیم کشورمون خیلی چاله چوله داره، کدومو پر کنیم؟ گفت شما حوزه ای که میتونی توش فعالیت کنی (مثلا درسش رو خوندی) و دغدغه اش رو داری معلوم کن. برو همونو بچسب. شما نمیتونی همه کاری بکنی! کاری که بلدشی رو شروع کن!

بله درسته. مردم تو خیابون گشنه ان. کودکای کار تمام زندگیشون تباهه. دکترا زندگی ادمارو نجات میدن. ولی، اینا دلیل نمیشه سربازا، کتابا و لیوان یه بار مصرفا نیاز به کار نداشته باشن. من دوست سرباز داشتم، همین الان میتونم ده تا سرگرمی دوره سربازی پیشنهاد بدم.ولی تو ارتباط برقرار کردن با بچه ها واقعا گند میزنم! حوزه اگاهی من سربازه! نه کودک!

این یه طرف قضیه. چون دغدغه های دیگه ای تو دنیا وجود داره، دلیل نمیشه ماها چس دغدغه باشیم. ما حوزه فعالیتمون متفاوته. علم مون متفاوته.

دو:از سرباز مهم تر، کودک کاره. از کودک کار مهم تر، اعتیاد در محله های پایینه. از اون مهم تر، اعتیاد جوانانه. از اون مهم تر ن سرپرست خانواره. ن سرپرست خانوار خیلیاشون نتیجه ی طلاقن. پس از اون مهم تر طلاقه. از طلاق و ن سرپرست خانوار مهم تر، ن توی زندانه. از اون مهم تر، اسیب دیده های سیل و زله های دما دم کشورن. از این مهم تر، بچه ها و نوجوونای کانون اصلاح تربیتن. از همه اینا مهم تر !! مردم تو خیابون گشنه ان! برو درد جامعه رو ببین.

کی از همه بدبخت تره بازی نکنیم! پاشید تو هر حوزه ای که میتونید قدم بردارین. بذارید ماهم تو هر حوزه ای که ازمون بر میاد فعالیت کنیم. شاید وسعمون کم باشه، شاید اعدامی ها رو نجات ندیم، معتادی رو درمان نکنیم ولی ما داریم راه میریم! تو هم راه برو. مسیرت رو باهامون قسمت کن و ازمون بخواه حمایتت کنیم! اگه کاری بر میومد و حمایت نکردیم اونوقت بگو چس دغدغه ایم.

سه: فک کنید سیل که میومد، همه خیریه ها کودکان کار رو ول میکردن میرفتن سر سیل! 

سال بعد همه میرفتن سراغ کودکان کار! 

سال بعد سراغ معتادا! اینجوری هر بار یه قشر دیده میشد و بقیه به درد خودشون میمردن! حالا خیلیا، مثل سربازا، حیوانات، محیط زیست و. اصلا وارد این بازی نشدن! کلا دارن تو درد خودشون میمیرن! اگه همه بخوان رو گشنگی شکم ملت کار کنن، معتادا چی میشن؟ 

 رسیدگی به اسیب های اجتماعی برای ساخت یه جامعه سالم، مثل اینه که چندین نقطه رو میخوای دایره وار کنار هم قرار بدی و بعد با خط بهم وصلشون کنی. اگه نقطه ها تو سطوح متفاوتی باشن، یکی خیلی بالا و یکی خیلی پایین، دایره شما قناص میشه! همه مشکلات، تا لحظه مرتفع شدنشون نیاز به رسیدگی دارن. جامعه ای که تمام مردمش سیر باشن ولی از افسردگی خودکشی کنن جامعه خوبی نیست! پس نمیتونیم بگیم گشنگی جلوتر از مشکلات روحیه!

اسیب های اجتماعی، دومینویی رفتار میکنن. حقیقت اینه که در نگاه از بالا، اینجوری نیست که بگیم اگه قطعات درشت تر دومینو رو برداریم، کار خفن تری کردیم! در نگاه اول، شما حجم بزرگ تری رو از اسیب نجات دادین که دمتونم گرم. ولی در نهایت، شما یک قطعه رو برداشتین. ما هم یک قطعه رو! هر دومون تو متوقف کردن دومینو، یک سهم ادا کردیم. 

کلام اخر اینکه: شنیدین میگن ادمی نیست که تو سربازی دودی نشده باشه؟ فشارها و فضای ناسالم سربازی باعث میشه جوون هامون سیگار بکشن! اگه این یه قطعه از دومینو نیست پس چیه؟ معتادا از کجا میان مگه؟ شما هم تصورتون یه جای خاکی با دیوارای اجری مخروبه اس نه؟ 


پی نوشت ها کامنت شدن. 


نکته بسیار بسیار مهم! لطفا هیچ کلمه ای مبنی بر اینکه این نوشته ها در مورد چه کسانیه مطرح نکنید. من سعی کردم هویت ها رو بیان نکنم. شماهم سعی کنید کمک کنید تا حریم خصوصی بقیه حفظ شه. ممنونم. 



۱: از دوره دبیرستانش میشناختمش. از اولین بار که عاشق شد و امد گفت دلبر میخواد موهاش رو کوتاه کنه، تا زمانی که گمانم با هم دنبال کادو برای تولد دوستدخترش میگشتیم و بعد روزی که دوستدخترش به دوستدختر سابق تبدیل شد من بودم. ( این را هم بگویم که من با دوسدخترش هم دوست شده بودم)
یک بار یادم هست رفته بودم پارک و شب هنگام دیرم شده بود. نگران بودم دیرتر از پدرم به خانه برسم و او هم با من نگران بود. گفته بود اسنپ بگیرم ولی تقریبا سر کوچه مان بودم. 
به جز سارا، تنها کسی بود که به او گفته بودم والدینم جدا زندگی میکنند. د
روزگاری را یادم هست که به او میگفتم اگر سیگار کشیدی اسم مرا نیار. تا همین چند وقت پیش که دانستم گل مصرف میکند و سیگار را حرفه ای. 
بعد از جدایی از دوستدخترش، انگار من تنها کسی بودم، ازمیان جمع دوستانه مان البته، که واقعا نگرانش بود. حالش را میپرسیدم و جواب ها کوتاه بود. نمیدانم چه شد ولی دوسدختر سابقش در پی وی ام نوشت که نگرانش است. رفتم توی تراس _ رامین جان تو چه قدر با ان تراس خاطره داری؟:) _ کاسه آش رشته ام را گرفتم دستم و برایش یک ویس تقریبا یک ساعته ریکورد کردم. پند و اندز و من درکت میکنم و بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر!
گو که کمی حتی برای یک شب هم که شده، حالش بهتر بود. بعد از این جسته گریخته از هم خبر داشتیم. 
وقتی رفت سرکار خوشحال شدم و بعد که خبر رتبه کنکورش را داد حسابی ذوق کردم! یک بار با من تماس گرفته بود ولی شماره اش را سیو نداشتم ( ان زمان بیماری عدم سیو کردن داشتم) و صدایش را هم نشناخته بودم! او هم از بس من غریبه حرف زده بودم فکر کرده بود مادری خواهری کسی است و گفته بود اشتباه شده. نکته جالب اینکه من معمولا از تماس های ناشناس اضطراب میگیرم ولی او این حس را به من میداد که هر که هست، دوباره صدایش را خواهم شنید و خیلی هم حس مثبت و آرامی داشتم! (بعدها که به او پیام دادم حالش را بپرسم این ماجرا را تعریف کرد) 
بعد هی یادم نیست و یادم نیست و یادم نیست تا همین چند ماه پیش. نمیدانم در کجا جوابم را نداده بود_ من هم که چه قدر روی این جواب ندادن حساس_ که زنگ زدم و گفتم شاکی ام کرده. و او هم عذر خواست و گفت شرمنده است. بعد از تماسمان احساس اسودگی میکردم. 
حالا باز نمیدانم قبلش بود یا بعدش، خوشحال بودم که دانشگاهش تهران است و برای یک روز و تاریخ مشخص برنامه ی دیدار چیده بودیم. من تمام ان هفته به محدثه میگفتم وقت ندارم بروم بازارپانزده خرداد و اخر هفته هم پر شده چون که با فلانی قرار دیدار دارم. باز یادم نیست چه شد ولی فلانی، هیچوقت نیامد تا روز و ساعت را قطعی کنیم! من هم به مرور کشیدم بیرون. میدانید. راستش من نمیتوانم توی رابطه هایی بمانم که طرف هست، نیست، هست، نیست، هست، نیست! با من یا باید باشی (حتی خیلی کم ولی ثابت و مشخص) یا باید نباشی( حتی خیلی زیاد ولی ثابت و مشخص) میگفتم. به مرور من هم کشیدم بیرون. این روزها هم با هم در ارتباطیم ولی نه به شدت و صد البته نه به حدت قبل. دلخور نیستم ولی پیگیر هم نه. 


۲: چه دردسرتان بدهم؟ هم پایه بودبم. جفتمان همزمان قلم چی میدادیم و او سوال های لو رفته را برای من میفرستاد. توی دیدار های وبلاگی گروهی ام بود و توی همان گروه تلگرامی مان. قبل کنکور با او و دوست دیگری قرار گذاشته بودیم یک روز هر سه مان زیر درختان دانشگاه تهران بنشینیم و به روزهای سخت مان بخندیم. 
از ما سه تا، من و او دانشگاه تهرانی شدیم و من این ترم دانشکده شان کلاس داشتم. دقت کردید؟ دانشکده شان! که یعنی توی حلقش! پیام دادم و گفتم اگر دوستدارد یک روز هم را ببینیم. روزش را مشخص کردیم و ساعتش را هم. از یکی دو روز مانده به ان روز جوابم را نداد! بعد هم اصلا کرونا شد و در دانشگاه تخته. 
این بار هم دلخور نیستم، پیگیر هم نه. 

+ راستش یک دوره ای خیلی بهم سخت گذشت، علاوه بر این دو مورد، مورد اخر پست قبلی هم جوابم را نمیداد و من کم کم داشتم فکر میکردم روی پیشانی ام نوشته: جواب او را ندهید! غرورم تکه تکه بود و مدام فکر میکردم کجای دوستی با این آدمها، اشتباه کرده ام؟  متاسفانه خیلی زمان برد تا فهمیدم به اشتباهات من ربطی ندارد. بلکه مدل روابط مجازی اینگونه است. ادمهایش نسبت بهم احساس مسئولیت نمیکنند و ربطی ندارد که تو دوست خوبی هستی یا نه. آنها کار خودشان را میکنند. دلشان بخواهد، مهمی. دلشان نخواهد. 
معامله ی ساده ایست: تو هم دقیقا باید همین کار را بکنی! باید اهمیت ندهی. تمام. 


تمام شد و پست جمع بندی تو راهه:)

بچه ها؟ تا الان، سه پست با عنوان آدمهای وبلاگ منتشر شده. 
پست چهارم هم تعریف خاطره اس و پست پنجم یه جمع بندی و خاتمه. حالا سوال اینحاست! دوست دارین پست چهارم رو منتشر کنم یا صاف برم سر جمع بندی و تمام؟ به هر حال یه هفته ای میشه که موضوع وبلاگ همینه و دلم نمیخواد براتون خسته کننده باشه. 


+ اینم بگم که نوشتنشون جز اعصاب خردی و حال بد چیز زیادی برا من نداشته. چون این پست ها مخاطب محور هستن و فقط و فقط و فقط برای شما نوشته شدن، نظرتون برام مهمه. 
++ پست اول در مورد دوستی های خوب بود. پست دوم لاشی ها، پست سوم هم بی معرفت ها . پست چهارم در مورد پیچاننده ها هست که باید بگم خیلی هم مطلب مهم و حائز اهمیتی نیست. 

پی نوشت مهم: پست چهارم و پنجم از قبل نوشته شدن. تاریخ و ساعت انتشارشون هم معین شده. زحمتی برای من نیست. 

نکته بسیار بسیار مهم! لطفا هیچ کلمه ای مبنی بر اینکه این نوشته ها در مورد چه کسانیه مطرح نکنید. من سعی کردم هویت ها رو بیان نکنم. شماهم کمک کنید تا حریم خصوصی بقیه حفظ شه. ممنونم. 

۱: از دوره میهن بلاگم میشناختمش. ان زمان ۱۵ ساله بودم گمانم. (واقعا پنج سال میگذره؟ !) انتخاب رشته دبیرستان را کردم و وای که آن سالها چه قدر تنها بودم! المپیادی بود و عاشق فیزیک! من؟ داغان دو عالم در فیزیک! شب قبل از امتحان فیزیک، گفته بود صبح زود _ ساعت سه گمانم_ بیدارم میکند تا درس بخوانم و اگر سوالی داشتم از او بپرسم. با تماسش بیدار شدم و یکی دو سوال هم پرسیدم. 
جفتمان عاشق پاراگلایدر بودیم و قرار بود باهم برویم. از انقلاب گردهای قهار بود و گفته بود یک بار مرا میبرد انقلاب دستفروش های محبوبش را نشانم میدهد. یک سری نقشه ی دیگر هم باهم داشتیم ولی راستش یادم نیست. 
یک شب م رفته بودیم خرید عید و وقتی برگشتیم واقعا خسته بودیم. نمیدانم چرا و نمیدانم چه گفته بودم که یکهو دیدم کامنت داده یاعلی! 
و این خداحافظی اش بود. باورم نمیشود بابت تمام این آدمها رنج کشیدم ولی خیلی غصه خوردم از این یکهویی نبودنش! خیلی! مدتی در نقش یک شکست خورده ی دلتنگ وبلاگش را چک میکردم. یک بار هم یک پست نوشتم برای رفع کدورت و از او خواستم بخواند!! بعدا از بیان رفت. سالها بعد تلاش کردم وبلاگ جدیدش را بخوانم ولی نمیتوانستم! حوصله خواندنش را نداشتم. حوصله خواندن کسی که با او برای اینده برنامه میچیدیم!!
پی نوشت: این مدل که تو که یک چیزی میگویی و طرف ول میکند میرود، خوراک بلاگر هاست! اساسا ارزش روابط را انقدری نمیبینند که بخواهند با حرف زدن مساله را حل کنند. به هر حال نوشتن یک یاعلی راحت تر است!

۲: توی متن های قبلی اسمش امده بود. خیلی عجیب است که با نوشتن موارد قبلی، یادم افتاد آن ادمها را هم خیلی زیاد دوست داشتم و بعد نبودنشان دیگر آزارم نداد. حالا حتی نمیتوانم درک کنم روزی آنها را دوست داشته ام! مطمئنم در این مورد هم چنان روزی میرسد.
این هم از همان قصه هایی است که از نوشتنش خسته ام. مخاطب وبلاگم بود. ان زمان ها عاشق دختری بود و من و نلی خودمان را برای عشقشان کشته بودیم! ( بلانسبت نلی، گاو بودیم به هر حال) همین وقت ها بود که من هم عاشق شدم _ و شماره اخر پست قبل رقم خورد. دختری که او دوست داشت هم ازدواج کرد. 
اولین پیام پی وی تلگراممان مربوط به رد و بدل کردن اهنگ و پست های وبلاگ و امورات گروه تلگرامی بلاگرانه بود. به خاطر شکست عشقی خوردن همزمان همدرد ها و هم صحبت های خوبی بودیم. یک سره همه چیز را به سخره میگرفتیم و میخندیدیم. چند بار که همان عشق دروغگوی چرب زبانم پیام فدایت شوم برایم فرستاد، او گفت که شماره اش را بدهم بزند دهنش را سرویس کند. خیلی پشت هم بودیم. خیلی. نمیدانم از کی، ولی تمام روزمان باهم میگذشت. توی راه مدرسه، توی راه باشگاه، حتی وقت هایی که میرفتم تا با خودم خلوت کنم و قدم بزنم! معتاد هم بودیم و گاهی کلافه از این اعتیاد. من خودم را برای او میکشتم! برای تولدش هر سال! یادش به خیر:) پرهام میگفت که او مرا بیش تر از همه بچه های گروه دوست دارد. راستش خودم هم همین فکر را میکردم. او هم کم نمیگذاشت! اعتراف میکنم که من در حرف کشیدن از ادمها کم مهارت ندارم. احساس میکردم رازی ته گلویش را خراش میدهد و یک شب مهارتم را گذاشتم روی میز. او هم تمام حرف دلش را ریخت بیرون. و بعد گفت در تمام این بیست و چند سال زندگی اش با هیچکس در این مورد حرف نزده بوده. فارغ التحصیل شد، سرکار رفت، سرباز شد و بالاخره؟ دوباره عاشق شد. تمام این مدت، من کنارش بودم و او کنارم. همیشه ی خدا این حس را به من میداد که تافته ی جدا بافته ی میان دوستانش هستم. عاشق که شد، به هیچ کدام از بچه های گروه نگفته بود جز من. من هم عکسش را چاپ کرده بودم و کنار عکس بهترین دوستانم زده بودم به دیوار اتاق! الان که اینها را مینویسم خودم هم مثل شما شگفت زده میشوم که چه قدر زیاده روی! چه قدر جوگیر! 
او زبان روزه و دم افطار انرژی اش را صرف تعمیر کامپیوتر من میکرد و من تا مدت ها تمام انشاهایم را به قهرمانی او مینوشتم! هیچکدام مان اهنگی را به تنهایی گوش نمیدادیم و پلی لیست من، از پی وی او پلی میشد. حتی با هم کتاب میخواندیم. سس محبوبش را میخوردم. جفتمان عاشق باران بودینم. همیشه به جای او هم در باران قدم میزدم و انرژی اش را برایش میفرستادم. از رنگین کمان هفت صبح برایش عکس میگرفتم و. و. و.
یک روز صبح زود سال کنکورم _ او سرباز بود_ قبل از اینکه من بروم مدرسه و او سرکارهایش، داشتیم پیامک میدادیم. پیام پنجم به ششم بود که من حال دوستدخترش را پرسیدم و جواب نداد! تا مدتها خودم را خر میکردم که پیام هایم نمیرود، پیام هایش نمی اید، فلان! تا مدت زیادی جواب پیام هایم را نداد و من کم کم نگران بودم نکند مرده باشد! تا اینکه خردادماه از یک سالن ممنوعه در کتابخانه با سارا تماس گرفتم و سارا گفت او رفته! گروه را هم ول کرده، دخترها را در اینستا بلاک کرده و ناپدید شده! رامین باید لحن صدایم را یادش باشد. بعد سارا زنگ زدم به رامین تا ببینم از او خبر دارد یا نه. داشتم گریه میکردم:) ان روز قبل باشگاه نشستم کنار اتوبان، تمام اهنگ های مشترکمان را پاک کردم. شب عکسش را از روی دیوار برداشتم. دلم نیامد توی سطل زباله باشد! تا زدم و گذاشتم لای سررسید. شش هفت ماه بعد برگشت. گفت که شرایط زندگی اش روال نبوده و حوصله ارتباط با هیچکس را نداشته! من مجبور شدم ذکر کنم که خودم هم کم بگا نبوده ام. بعد رفت! بعد امد! بعد رفتم! بعد برگشتم. ان شب که برگشتم، هوا سرد بود، پالتو پوشیدم و رفتم سمت حیاط خوابگاه تا بتوانم با ارامش اشک بریزم! از بودنش خوشحال بودم. جلوی پایم را ندیدم و گوشی به دست با صورت زمین خوردم! زخم و زیلی شده بودم. تا چند روز دست زخمی ام را نگاه میکردم و با یاد خوشحالی ان شبم لبخند میزدم! آه که چه قدر احمقیم ما! یک روز دوباره تصمیم گرفت جوابم را ندهد! چند وقت پیش دیدم پروفایلش سیاه است با یک نوشته ی God help me! شغلش بیمارستانی است و من ترسیدم کرونا گرفته باشد. پیام دادم. جواب نداد. اخرین بازدیدش که یک ماه پیش شد، واقعا ترسیدم مرده باشد! حالش را از بچه ها پرسیدم. سارا گفت اخیرا به او و یکی دیگر از دخترهای گروه ( من همیشه از ان دختر بدم می امد!) پیام داده. شما باورتان میشود؟ با همه جز من! عکسش را از لای سررسید برداشتم، ریزریز کردم و توی سطل زباله ریختم. بلاکش کردم. و حالا مدتی است آرام ترم. 

پی نوشت: مدتهاست از باران متنفر شده ام.  
پ.ن۲: به جای آن هزار و یک اهنگی که با هم گوش میدادیم، shadow of the day_linkin park را گوش میدهم. همین حالا دارد میگوید:
your friends all plead for you to stay. 

باز هم برایتان از آدم های وبلاگ نوشته ام. با صخی همراه باشید. 

نمیدانم چند نفرتان ان پست را خوانده بودید و یادتان هست. 

زمستان 98 حال دلم خوش نبود. شش_هفت غروب بود که پاشدم رفتم پل طبیعت هوا بخورم. پسری کنارم راه می امد، نمیگفت کارش چیست! لمسم نمیکرد، حرف نمیزد، کیف و موبایلم را نمیید، غریب به دوساعت فقط کنارم راه می امد و مرا تا حد مرگ میترساند. داستان طولانی ای بود. من یک بار برای انکه مطمئن شوم دنبالم است از تپه خاکی پایین رفتم. سر اخر هم در تاریکی محض و خلوتی بی چون و چرا پل چوبی تنها ایستادم، در جواب او که میگفت یه لحظه بیا؟ گفتم ببین! من رزمی کارم. اگه بیام اونجا دهنت سرویسه. » و او رفت! پا به فرار گذاشت! داستان مفصلی بود عزیزانم. اینجا فقط اول و اخرش را برایتان نقل کردم. 

در نظر بگیرید، مانتوی تنگ یا درازی به تن داشتم. یا شال هنری بلند و دست و پا گیری. اصلا خوب دقت کنید. الان یک شب زمستانی است. من یک دختر تنهای نوزده ساله هستم. پسر مرموزی قریب به دو ساعت است دنبالم افتاده. وسط در وسط مسیر پل چوبی هستم که سگ در آن پر نمیزند. حالا به جای من، با شلوار مشکی پارچه ای، بارانی اورسایز، یک بوت راحت، و شالگردن دست باف معمولی ام؛ مرا با یک بوت بلند پاشنه پنج سانتی، شلوار جذب چرم، یک دانه از این سارافون پف پفی هایی که امسال مد شده بود، و یک شال بافتنی بلند ابی متصور شوید. موهای بلندم را از دو طرف ریخته ام روی شانه. انگشت هایم با انواع انگشترهای بزرگ و سنگین پر شده اند و ناخن های کاشتم در غایت حساسیت. کیف دستی سنگینی، از نوع همان هایی که مد شده اند و شفاف اند و تویشان پیداست، انداخته ام گل دستم که سنگین است و تویش یک کیف گل گلی حاوی لوازم میک اپم دارم. تصور تمام؟ افرین. 

ایا این ورژن دوم، میتوانست کارهایی که من کردم را انجام دهد؟ با پاشنه کفشش، میتوانست تپه را پایین برود؟ 

واقعیت این است که اصلا ۸۰% دخترهایی که من میشناسم، جرئت ندارند شب های زمستان تنها بیرون بروند! 

چند وقتی است که از در و دیوار میشنوم که چرا دخترانه نیستی، دخترانه رفتار نمیکنی. و بسیار ناراحت میشوم وقتی بهم میگویند: مررررد!! یا دوستان مذکرم به شوخی میگویند: تو که دختر نیستی بابا!!! 

من مرد نیستم. مردانه هم نیستم. من زنی هستم که تلاش میکند زندگی کند! آبش با توی پستو ماندن و کهنه توله های پس انداخته را شستن توی یک جو نمیرود! شب ها بغل اتوبان قدم میزند. تنها میرود سینما. من زنی هستم که توی پانزده_شانزده سالگی بین دو شهر تردد میکرده. شبانه، کنار خیابان می ایستاده و سوارماشین های عادی میشده چون مسیر بین ان دو شهر تاکسی خور نیست. 

من زنی هستم که تنها به نمایشگاه کتاب رفته و در شلوغی به او دست درازی کرده اند. همان که عاشق پاشنه بلند است، ولی برای مهمانی ها. نه برای خیابان. 

کسی که در گرگ و میش صبح قدم زده. و احتمالا تنها دختر این اقلیم که جرئت کرد و تک و تنها به تشییع پیکر سردار سلیمانی رفت. ( از حیث شلوغی ان روز عرض میکنم)

من دخترانه نیستم. حوصله هم ندارم باشم. ناخن هایم را نمیکارم. ی و ملو و متین قدم برنمیدارم. 

من یک دختر محکمم. قدم هایم پوسته ای از زمین را تکان میدهد. سرم بالاست. سینه هایم سپر. مشت هایم گره. توی خانه سینه بند نمیبندم. توی خیابان اثری از لبخند ملیح ندارم. من با اخم راه میروم. توی عکس های پروفایلم اخم میبینید. موهایم اشفته و کوتاه اند. 

من عروسک پشت ویترین نیستم! همان گونه میپوشم، همان گونه خودم را می آرایم که در درجه اول راحت باشم، در درجه دوم بتوانم از خودم محافظت کنم. من خودم را محدود نمیکنم. ساعت از نه شب گذشته، در محله ای از تهران که نمیشناسمش، به فکر خانه رفتن میافتم.  

 من دستگاه سنگ فرز را دست گرفته ام. زیر باران بیل زده ام تا بتوانم بنفشه بکارم. در دریل کاری ید طولایی دارم و دو تا از قفسه کتاب های چوبی ام را خودم به دیوار زده ام. نوجوان که بودم، توی فضاهای ممنوعه مردانه میخزیدم و برای چهارشنبه سوری خودم و دوستانم ترقه و امثالهم میخریدم. آزادانه و بدون کمک احدالناسی از صخره های کنار ساحل بالا میروم و عرض رودخانه را میپرم. بعد هم دست دوستم را که مانتوی دست و پا گیر و صندل لوسی پوشیده میگیرم. توی جنگل بدون ترس از ات دراز میکشم. روی شن های لطیف کویر میشینم  و به پسری که زیراندازش را تعارفم کرده نه میگویم. 

بله من ترجیح میدهم آزادانه زندگی کنم. روی پای خودم بایستم. برای رفتن به جایی در شب، نیازمند کسی نباشم. من ترجیح میدهم یک آدم بالغ و آزاد باشم که مثل یک انسان زندگی میکند و از پس خودش بر می اید. من لوندی و لوسی را با آزادی معامله کردم. کیفم را خودم حمل میکنم. بغل خیابان، خودم برای خودم ماشین میگیرم. کتونی میپوشم. اسمم مرد نیست. عادات مردانه هم ندارم. اسمم زن آزاد و مستقل و توانمند است. زن آ، زا، د! 


+مردان و ن پرمدعای سرزمینم! تکلیف خودتان را با خودتان مشخص کنید! اگر از دخترها انتظار یک موجود لوند را دارید، انتظار نداشته باشید مستقل باشند، با آزادی و هر زمان دستور فرمودید بروند خرید خانه، بروند قصابی، بروند سرکار، پمپ بزنین. در شرایطی که مردها نیستند، بروند تعویض روغن. بروند صرافی دلار چنج کنند! انتظار نداشته باشید شجاع باشند، اگر پسری افتاد دنبالشان یا اگر رئیسشان در محل کار با آنها لاسید، دهن سرویس کنند. نمیتوانند! نمیشود! با کفش پاشنه بلند و ناخن مصنوعی و کوفت و درد نمیشود. زن ها هم ظرفیتی دارند. نمیشود هم سیندرلا بود و هم مولان دختر قهرمان. انتظارتتان را بررسی کنید. یک زن باید هم لوند باشد و هم مستقل و شیرزن؟ همه اینها را هم همزمان کف خیابان نشان دهد؟ نه بابا؟ انوقت مردها دقیقا برای جذاب بودن و مرد بودن چه غلطی میکنند؟! شکم داشتن هم که جزو اپشن هایتان است. دست از سر زن ها بردارید. تمام! 


پی نوشت: خیابان جای امنی نیست. من این را خوب چشیده ام. فرصتش دست دهد، دانه دانه بلاهایی که در خیابان سرم امده را مینویسم. 


پی نوشت۲: ۱۷_۱۸ سالگی ام، وقتی زوجی را میدیدم غصه میخوردم که عمرا بتوانم کیفم را بدهم دوست پسرم برایم بیاورد! حالا میدانم پسری که حسرت حمالی کردن و حمل کیف و کتاب مرا داشته باشد دوست نداشتنی است، نه من که برای خودم استقلال و برای دستانم توانایی قائلم. والسلام. 


جمع بندی: به همین کارا دامن میزنیم که باورمون میشه زن ها یه مشت موجودات لطیف اکوری پکوری پشت ویترینی اند و مثلا نباید قاضی بشن چون او مای گاد! احساسات لطیف شون! ناخنای قشنگ شون؟ روحیه ملیح شون! 



پ.ن: این پست مطالعات تکمیلی دارد. ممکن است بعدها چیزی به ان بیافزایم یا کم کنم. 


جمع بندی: 

لینک پست های مربوطه:

پست دو،

پست سه،

پست چهار.

امیدوارم که اندرزی نکو باشد برای نسل بعد وبلاگ نویسی. همانطور که مستحضرید ما گندش را در اوردیم و شورش را! شما در نیاورید. سرتان به آخور وبلاگ خودتان بند باشد و دو چیز را از من به یادگار ببرید:

۱: هرگز از دنیای واقعی کسی را به وبلاگ راه ندهید. 

۲: از وبلاگ #هر_کسی را به صفحات مجازی دیگر و دنیای واقعی راه ندهید. ادمهای مجازی را جدی نگیرید. برایشان انرژی نگذراید. حقیقت این است که از هر ۱۰۰ تایمان، دو نفر برای دوستی مناسب هستند! بقیه یا لاشی اند، یا ماندن را بلد نیستند. جفتش هم صفت ادمیزاد است به هر حال. نمیشود کسی را سرزنش کرد. شما حواستان به خودتان باشد! 

اینکه کسی بلاگر است، خوب مینویسد، کامنت قشنگ برابتان میگذارد، سلیقه موسیقایی تان یکی است، درد مشترک دارید، حرف هم را میفهمید، هدف مشترک دارید و. اینها هیچکدام دلیل نمیشوند او برای دوستی مناسب باشد.

لازمه دوستی شعور ارتباطی و رفتار متقابل صحیح است. مرام و معرفت است. ما خر بودیم که فکر کردیم ادم ها معرفت سرشان میشود. شما خر نباشید. اگر هم روابط وبلاگی تان را گسترش میدهید، از قبل بدانید که به احتمال ۹۹/۹۹۹۹۹۹۹% ته ندارد. بدانید تهش چیزی جز اعصاب خردی نیست. اگر دنبال دوست هستید، یا دنبال هر چه، من اطمینان میدهم دنیای واقعی جای امن تری است. اگر هم حالا فضا برایتان محدود است، راه حلش فضای مجازی نیست. فضای مجازی راه حل هیچ چیز نیست. هیچکس از نداشتن دوستان مجازی نمرده.  ولی باورم کنید! روابط غلط شما را تا مرز خودکشی خواهند برد. 


++وقتی نوشتن این پست ها را شروع کردم فکر نمیکردم انقدر به درازا بکشند. هنوز بیشمار مورد مانده که از آنها ننوشته ام. پسری که دوسدختر سابقش در وبلاگ من کامنت خصوصی میگذاشت و او داشت به خواستگاری دختر دیگری میرفت. 
خود سارا. عالمه. یک فن وبلاگی دیگر که او و خواهرش را از نزدیک دیده ام.( هر دو بلاگر هستند) 
اولین پسر بلاگری که فهمیدم لاشی است و در بلاگفا دختر تور میکرد ( ان موقع ۱۴سالم بود!)  ان یکی دوستم که رپر بود، خیلی ها! خیلی ها! بعید میدانم نوشتن این سری پست ها را ادامه دهم. فکر میکنم تا همین جا مقصودم را گرفته باشید. 
اگر همدردی ای،چیزی داریددریغ نکنید. چون از خودم میپرسم کسی هست که بیشتر از من از وبلاگ تجربه کسب کرده (بخوانید: متضرر شده) باشد؟


پی نوشت: اگر تا اینجا برداشت کرده اید که من یک فرشته ی پاک و ساده بودم در دستان اهریمنان وب نویسی، سخت در اشتباهید! راستش دقیقا نمیدانم کجا و چه قدر و با چه کسانی ولی مطمئنم» من هم گندهای خودم را زده ام و آدمهایی را آزرده ام. چون که من نیز آدمم، من نیز بلاگرم و من نیز یکی از اعضا همین دنیای بی وفای مجازی! اگر کسی هست که گزندی به او رسانده ام و حالا صدای مرا دارد، بداند که سخت از بابتش متاسف هستم و شک نکند در آتش سخت جهندم، خواهم سوزید. 

پی نوشت۲: احتمالا حالا درک میکنید چرا در بخش about وبلاگ نوشته ام که تمایلی به کامنت های چاق سلامتی ندارم.

ساعت تقریبا سه صبح است و من احساس میکنم اگر اینها را ننویسم خوابم نمیبرد.

هشدار: این پست ممکن است مناسب همه افراد نباشد. 


۱: نهایتا یازده ساله بودم. شلوار نارنجی گشادی پوشیده بودم و بابت علاقه ام به ارتفاع، لبه ی دیوار حیاط پدربزرگ نشسته بودم. پشتم به کوچه بود و با بقیه دخترها غرق حرف. از ته کوچه صدای دسته پسرهایی امد که من ازشان میترسیدم. پسرهای بدی بودند. یکی شان که خانه اش ته همان کوچه بود و یک سال از من کوچک تر _ اسمش را یادم نیست ولی پسر تپل و نفرت انگیزی بود_ داشت به بقیه چیزی میگفت و انها میخندیدند. نزدیک تر شدند. من چیزهایی میشنیدم ولی باورم نمیشد. تا اینکه صداها قطع شد. انگشتی در باسنم فرو رفت و صدای خنده پسرها به هوا. من تکان نخوردم، صدایم هم در نیامد. همانطور با اطرافیانم حرف میزدم و میخندیدم. میشنیدم که پسر به کاری که کرده افتخار میکند. میسوختم و رنج تحقیر میکشیدم و هیچ کاری از دستم ساخته نبود. اطرافیانم دخترهایی بودند نهایت چند سال بزرگ تر از خودم و محدود و تو سری خور. 

اگر این موضوع را به پدرم میگفتم به احتمال قوی سقف اسمان را بر سر آن پسرک الواط لاشی خراب میکرد ولی من آن زمان حتی هم نشده بودم و طبیعتا هیچ حرف جنسی ای بین من و پدرم نبود. (البته بعد از م هم نبود! هنوز هم نیست!)


۲: نهایتا چهارده ساله بودم. داشتم از کلاس زبان برمیگشتم. ظهر بود و کوچه های ان شهر هم همیشه خلوت اند. سر پیچ پسری از ماشین پیاده شد. تکه کاغذی را سمتم گرفت و ادرس پرسید. به کاغذ توی دستم و خطوط درهم برهمی که رویش بود نگاه میکردم که او به سینه هایم دست کشید و گفت مقنعه تون خاکی شده! تازه نگاه کردم و دیدم کمربند و زیپ شلوارش توی هواست و گویا در ماشینش مشغول بوده. کاغذ را با ان ادرس ساختگی چپاندم دستش و گفتم: برو بابا!

همین! برو بابا! چه قدر هم کافی!


۳: شانزده ساله بودم. هفت ماه بود امده بودیم تهران. تنها عازم نمایشگاه کتاب شدم که توی جهنم دره ای به نام شهر افتاب برگزار میشد. توی مترو دوتا شکلات خریده بودم و برای ناهارم هم ساندویچ خانگی همراه داشتم. یک بطری اب معدنی، همراه همیشگی من. توی یکی از غرفه های شلوغ در صف پرداخت بودم و ادمها کیپ هم ایستاده بودند. دستی را روی باسنم حس کردم. اول باورم نشد! اصلا توی این شلوغی مگر میشد دست را حرکت داد؟! تکرار شد. برگشتم ببینم چه کسی پشتم است. یک اقای عینکی کیف به دست بود. نمیدانستم چه باید بکنم. تکرار شد!!! سر برگرداندم و تمام نفرتم را توی نگاهم ریختم. البته قابل کتمان نیست که چشم های گویا و نگاه غضبناکی دارم. ولی فقط همین! یک نگاه!!! چه قدر هم کافی! خودم را از بین جمعیت بیرون کشیدم. سعی کردم از سمت دیگری به پیشخوان نزدیک شوم ولی در نهایت نتوانستم تظاهر کنم که چیز مهمی نبوده. از غرفه زدم بیرون. میلرزیدم. ترسیده بودم و نمیدانستم باید چه کار کنم. به فکرم بود دنبال پلیسی چیزی بگردم ولی در نمایشگاه سگ صاحابش را نمیشناسد. رفتم نشستم توی چمن ها. میلرزیدم. گریه ام گرفته بود.  ساندویچ خوردم و اب و شکلات. 

(این مورد را همان روزها توی آرام وحشی نوشتم. رسول برایم کامنت گذاشت و سفت و سخت حالی ام کرد که در این موارد نباید سکوت کنم. ممنونم رسول) 


پی نوشت: منتظر شماره دو پست باشید. 

پ.ن۲: به نظرم ها خیلی بیشتر بوده اند ولی خوش بختانه یا بدبختانه همین سه مورد را به خاطر دارم. ان هم با وضوح و کیفیت فول اچ دی!

پ.ن۳:  اخیرا وبلاگم پر از پست هایی است که من در آنها نقش قربانی را دارم. از قهرمان یا قربانی بودن خوشم نمی اید ولی اینها را زندگی کرده ام و لازم است این موارد را بهم بگوییم. بی رودروایسی. برای انکه تابو نباشند. برای آنکه نسل بعد مثل من نباشد. نترسد. حرف بزند. داد بزند و از حقش دفاع کند. 

در زمان ما همه چیز بهمان یاد میدادند، از نحوه غسل کردن تا نحوه تلفظ ح از ته حلق. که جفتش هم خوب است ( عربی زبان دلچسبی است و غسل باعث رفع بوی گند از تن هامان). مساله این است که یادمان ندادند وقتی بهمان شد چه کنیم. در مورد زنده ماندن در اجتماع، هیچ چیز به ما یاد داده نشده. 

گاهی فکر میکنم همین که زنده ام، تف غلیظی است به صورت دنیا. 

جمع بندی: اگر کودک یا نوجوانی در خانواده دارید، لطفا به او بگویید ممکن است در خارج از خانه مورد آزار واقع شود. حداقل کاری که حتما باید انجام دهد این است که بلافاصله با یک بزرگ تر در موردش صحبت کند. 


+ خودم الان در چه مرحله ای هستم؟ همین بس که مدتهاست نمیتوانم لباس هایی بپوشم که سایز خودم باشند _ مگر در مکان های رسمی و مهمانی های مناسبتی.  توی خیابان بدون کوله راه رفتن میترساندم. پشتم چشم در اورده. در حضور دوستان مذکر یا اقوام مذکر غالبا تیشرت یا پیراهن مردانه xl, xxl یا حتی l به تن دارم. 

 توی عروسی های مختلط اگر دامن بپوشم معمولا به کسی میگویم که در سن رقص پشت سرم بایستد و خلاصه کم مانده عمل بیمه ای جنیفر لوپز را تکرار کنم! امنیت؟ ریدم دهان نرهای سرزمینم. دارم روی خودم کار میکنم و جمله ی دستت رو بکش عوضی» را تمرین. شما هم تمرین کنید. لاشی ها خبر نمیکنند. 


تاثیرگزارترین بلاگر زندگیم:

عالی 

محجوب ترین بلاگر زندگیم:

رامین

خرترین بلاگر زندگیم: محسن

یه وبلاگ مفید:

حدیث

یه وبلاگ خوب:

هشت حرفی سابق

یه وبلاگ حرفه ای:

پیمان


به رونق وبلاگ نویسی کمک کنیم. اگه دوسداشتین، یه لیست این مدلی بنویسید. ما پایین پست لینکتون میکنیم. 


پ.ن: به دلایلی لینک محسن رو نذاشتم. 

از وبلاگایی که به شدت قبل فعال نیستن ولی همچنان عزیزن:

ویتا


++وبلاگای کمتر دیده شده رو بیشتر حمایت کنیم.


نمیدانم چند نفرتان ان پست را خوانده بودید و یادتان هست. 

زمستان 98 حال دلم خوش نبود. شش_هفت غروب بود که پاشدم رفتم پل طبیعت هوا بخورم. پسری کنارم راه می امد، نمیگفت کارش چیست! لمسم نمیکرد، حرف نمیزد، کیف و موبایلم را نمیید، قریب به دوساعت فقط کنارم راه می امد و مرا تا حد مرگ میترساند. داستان طولانی ای بود. من یک بار برای انکه مطمئن شوم دنبالم است از تپه خاکی پایین رفتم. سر اخر هم در تاریکی محض و خلوتی بی چون و چرای پل چوبی تنها ایستادم، در جواب او که میگفت یه لحظه بیا؟ گفتم ببین! من رزمی کارم. اگه بیام اونجا دهنت سرویسه. » و او رفت! پا به فرار گذاشت! داستان مفصلی بود عزیزانم. اینجا فقط اول و اخرش را برایتان نقل کردم. 

در نظر بگیرید، مانتوی تنگ یا درازی به تن داشتم. یا شال هنری بلند و دست و پا گیری. اصلا خوب دقت کنید. الان یک شب زمستانی است. من یک دختر تنهای نوزده ساله هستم. پسر مرموزی قریب به دو ساعت است دنبالم افتاده. وسط در وسط مسیر پل چوبی هستم که سگ در آن پر نمیزند. حالا به جای من، با شلوار مشکی پارچه ای، بارانی اورسایز، یک بوت راحت، و شالگردن دست باف معمولی ام؛ مرا با یک بوت بلند پاشنه پنج سانتی، شلوار جذب چرم، یک دانه از این سارافون پف پفی هایی که امسال مد شده بود، و یک شال بافتنی بلند ابی متصور شوید. موهای بلندم را از دو طرف ریخته ام روی شانه. انگشت هایم با انواع انگشترهای بزرگ و سنگین پر شده اند و ناخن های کاشتم در غایت حساسیت. کیف دستی سنگینی، از نوع همان هایی که مد شده اند و شفاف اند و تویشان پیداست، انداخته ام گل دستم. تویش هم یک کیف سنگین گل گلی حاوی لوازم آرایشم دارم. تصور تمام؟ افرین. 

ایا این ورژن دوم، میتوانست کارهایی که من کردم را انجام دهد؟ با پاشنه کفشش، میتوانست تپه را پایین برود؟ 

واقعیت این است که اصلا ۸۰% دخترهایی که من میشناسم، جرئت ندارند شب های زمستان تنها بیرون بروند! 

چند وقتی است که از در و دیوار میشنوم که چرا دخترانه نیستی، دخترانه رفتار نمیکنی. و بسیار ناراحت میشوم وقتی بهم میگویند: مررررد!! یا دوستان مذکرم به شوخی میگویند: تو که دختر نیستی بابا!!! 

من مرد نیستم. مردانه هم نیستم. من زنی هستم که تلاش میکند زندگی کند! آبش با توی پستو ماندن و کهنه توله های پس انداخته را شستن توی یک جو نمیرود! شب ها بغل اتوبان قدم میزند. تنها میرود سینما. من زنی هستم که توی پانزده_شانزده سالگی بین دو شهر تردد میکرده. شبانه، کنار خیابان می ایستاده و سوارماشین های عادی میشده چون مسیر بین ان دو شهر تاکسی خور نیست. 

همان که عاشق پاشنه بلند است، ولی برای مهمانی ها. نه برای خیابان. 

کسی که در گرگ و میش صبح قدم زده. و احتمالا تنها دختر این اقلیم که جرئت کرد و تک و تنها به تشییع پیکر سردار سلیمانی رفت. ( از حیث شلوغی بی حد ان روز عرض میکنم)

من دخترانه نیستم. حوصله هم ندارم باشم. ناخن هایم را نمیکارم. ی و ملو و متین قدم برنمیدارم. 

من یک دختر محکمم. قدم هایم پوسته ای از زمین را تکان میدهد. سرم بالاست. سینه هایم سپر. مشت هایم گره. توی خانه سینه بند نمیبندم. توی خیابان اثری از لبخند ملیح ندارم. من با اخم راه میروم. توی عکس های پروفایلم اخم میبینید. موهایم اشفته و کوتاه اند. 

من عروسک پشت ویترین نیستم! همان گونه میپوشم، همان گونه خودم را می آرایم که در درجه اول راحت باشم، در درجه دوم بتوانم از خودم محافظت کنم. من خودم را محدود نمیکنم. ساعت از نه شب گذشته، در محله ای از تهران که نمیشناسمش، به فکر خانه رفتن میافتم.  

 من دستگاه سنگ فرز را دست گرفته ام. زیر باران بیل زده ام تا بتوانم بنفشه بکارم. در دریل کاری ید طولایی دارم و دو تا از قفسه کتاب های چوبی ام را خودم به دیوار زده ام. نوجوان که بودم، توی فضاهای ممنوعه مردانه میخزیدم و برای چهارشنبه سوری خودم و دوستانم ترقه و امثالهم میخریدم. آزادانه و بدون کمک احدالناسی از صخره های کنار ساحل بالا میروم و عرض رودخانه را میپرم. بعد هم دست دوستم را که مانتوی دست و پا گیر و صندل لوسی پوشیده میگیرم. توی جنگل بدون ترس از ات دراز میکشم. روی شن های لطیف کویر میشینم  و به پسری که زیراندازش را تعارفم کرده نه میگویم. 

بله من ترجیح میدهم آزادانه زندگی کنم. روی پای خودم بایستم. برای رفتن به جایی در شب، نیازمند کسی نباشم. من ترجیح میدهم یک آدم بالغ و آزاد باشم که مثل یک انسان زندگی میکند و از پس خودش بر می اید. من لوندی و لوسی را با آزادی معامله کردم. کیفم را خودم حمل میکنم. بغل خیابان، خودم برای خودم ماشین میگیرم. کتونی میپوشم. اسمم مرد نیست. عادات مردانه هم ندارم. اسمم زن آزاد و مستقل و توانمند است. زن آ، زا، د! 


+مردان و ن پرمدعای سرزمینم! تکلیف خودتان را با خودتان مشخص کنید! اگر از دخترها انتظار یک موجود لوند را دارید، انتظار نداشته باشید مستقل باشند، با آزادی و هر زمان دستور فرمودید بروند خرید خانه، بروند قصابی، بروند سرکار، پمپ بزنین. در شرایطی که مردها نیستند، بروند تعویض روغن. بروند صرافی دلار چنج کنند! انتظار نداشته باشید شجاع باشند، اگر پسری افتاد دنبالشان یا اگر رئیسشان در محل کار با آنها لاسید، دهن سرویس کنند. نمیتوانند! نمیشود! با کفش پاشنه بلند و ناخن مصنوعی و کوفت و درد نمیشود. زن ها هم ظرفیتی دارند. نمیشود هم سیندرلا بود و هم مولان دختر قهرمان. انتظارتتان را بررسی کنید. یک زن باید هم لوند باشد و هم مستقل و شیرزن؟ همه اینها را هم همزمان کف خیابان نشان دهد؟ نه بابا؟ انوقت مردها دقیقا برای جذاب بودن و مرد بودن چه غلطی میکنند؟! شکم داشتن هم که جزو اپشن هایتان است. دست از سر زن ها بردارید. تمام! 


پی نوشت: خیابان جای امنی نیست. من این را خوب چشیده ام. فرصتش دست دهد، دانه دانه بلاهایی که در خیابان سرم امده را مینویسم. 


پی نوشت۲: ۱۷_۱۸ سالگی ام، وقتی زوجی را میدیدم غصه میخوردم که عمرا بتوانم کیفم را بدهم دوست پسرم برایم بیاورد! حالا میدانم پسری که حسرت حمالی کردن و حمل کیف و کتاب مرا داشته باشد دوست نداشتنی است، نه من که برای خودم استقلال و برای دستانم توانایی قائلم. والسلام. 


جمع بندی: به همین کارا دامن میزنیم که باورمون میشه زن ها یه مشت موجودات لطیف اکوری پکوری پشت ویترینی اند و مثلا نباید قاضی بشن چون او مای گاد! احساسات لطیف شون! ناخنای قشنگ شون؟ روحیه ملیح شون! 



پ.ن: این پست مطالعات تکمیلی دارد. ممکن است بعدها چیزی به ان بیافزایم یا کم کنم. 


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها